سلام
من ۲۷ سالمه و ۶ سال با اقایی دوست بودم.توو این ۶ سال واقعا وابسته ی ایشون شدم و به قدری دوستش داشتم که حاضر بودم هر کاری کنم،رابطه ی ما یه رابطه ی کامل بود من با وجود اینکه هنوزم باکره م اما رابطه جنسی با ایشون داشتم و حداقل هفته ای ۲ بار همو میدیدیم.توو همه جا و هر کاری با هم بودیم و خلاصه کاری نمیشد انجام بدیم و بهم نگیم یا با هم انجامش ندیم،از دانشگاه و فارغ التحصیلی و رفتن دنبال کارای فارغ التحصیلی و بدو بدوهای اداری دانشگاه تا پایان خدمت اموزشیش و اینکه من از تهران رفتم کرمانشاه که با هم از پایان خدمت اموزشیش برگردیم و حس تنهایی نکنه.ایشون دوران سربازیشون که میشد ۳ سال از رابطه ی ما گذشته بود بهم گفتن که نمیتونن باهام ازدواج کنن.چون که مادرشون دختر غریبه رو نمیتونه قبول کنه از طرفی چون من ۹ ماه بزرگتر از ایشون بودم اینم دلیلی بود برای اینکه مادشون مخالف بود.خلاصه با اینکه همیشه بهم میگفت خیلی دوستم داره و مدام خودش در عذاب بود از نشدن این رابطه همیشه بهم میگفت با تمام قلبش دوسم داره اما ازدواج ما منطقی نیس و با عقل جور نیست چون همه فامیل پشتش حرف میزنن اگه باهام ازدواج کمه که چرا دختر بزرگتر از خودت گرفتی.من خیلی سعی کردم از اون رابطه بیام بیرون اما هم اینکه خیلی دوسش داشتم هم اینکه اون هر بار مانع رفتنم میشد.وقتی میگفتم فایده ش چیه با هم باشیم وقتی عاقبت نداره برامون این رابطه میگفت هر وقت خاستگاری برات اومد ازدواج کن.منم هر بار میگفتم من خاستگار سنتی ندارم و اگه هم با تو باشم نمیتونم با کس دیگه ای دوست باشم پس اینجوری هرگز نمیتونم ازدواج کنم. ولی هر بار یه دور باطل میزدیم و هی بحث میکردیم سر این موضوعات و نتیجه ای نمیگرفتیم.منم نمیتونستم جواب زنگ هاشو ندم.هر بار عزمم رو جزم میکردم ترکش کنم دلم نمیومد در برابر زنگ هاش مقاومت کنم.اخرش نزدیک ۹ ماه پیش رفت خاستگاری دختری و ما رابطمون تموم شد.۲ ماه گذشت و دوباره بهم پیام داد که اون خاستگاری نشد و الان وقتشه که به مامانش راجع من بگه.چون به گفته ی خودشون اون دختر که انتخاب مادرشون بود از نظر خانوادگی مشکل داشت و پدرش معتاد بود(اون دختر اشنای یکی از همسایه هاشون بود که خونه شون۳ کوچه بالاتر بود و هم محله ای حساب میشدن).حالا ک مادرش توو تحقیقات از دختری ک پیدا کرده برای پسرش اینو نفهمیده بود ک پدر این دختر معتاد هستن کلی سرکوفت از جانب دوست پسرم شنیده بود ک این خانواده رو برام پیدا کردی.اینه میگی اشنا باشن؟و اون موقعیت رو مناسب دید ک راجع من بگه و ازشون بخواد خاستگاری من بیان.
من وقتی اینو بهم گفت،گفتم اول باید یه شغل داشته باشی بعد بیای خاستگایم اخه دوست پسرم راننده اسنپ بود و با وجود اینکه شغل هایی بهش پیشنهاد میشد قبول نمیکرد و معتقد بود دنبال یه شغل خیلی خوبه.منم بهش گفتم صبر کنیم شغل مورد نظرت رو پیدا کنی بعد بیای.ولی دوست پسرم ناراحت شد و گفت باید همینجوری منو بخوای.منم گفتم من همینجوری دوستت دارم و حتی اگه همین شغل رو جدی دنبال کنه قبول دارم اما اینکه جدی نیستی و همیشه میگی اسنپ برای گذروندن زندگیه فعلیته پس باید برای ازدواج یه شغل رو جدی دنبال کنی.یا صبر کنیم یه شغل پیدا کنی یا یکی از همینایی ک الان قبول نداری و بهت پیشنهاد شده رو بری(چند تا شغل بهش پیشنهاد داده بودن.مثل راننده شخصی اداره کل فاضلاب تهران،و خط تولید مگاموتور)یا اینکه برای اینده مون برنامه ریزی کنیم و تو هم تمام وقت با اسنپ کار کن منم به خانوادم میگم درس خونده اما کار نداره.ایشالله پیدا میکنه فعلا اسنپه(اخه اسنپم روزی ۲،۳ ساعت کار میکرد)
اونم راضی نشد صبر کنه میگفت مامانش الان فک کرده اشتباه کرده بعدا دوباره لج میکنه و میگه باید فامیلی ازدواج کنی و اجازه نمیده بیام با تو ازدواج کنم.خلاصه ما ۶ ماه با همین بحث ها گذروندیم و با هم بودیم اما در اخر دوباره ترکم کرد و گفت من باید با یکی از فامیلامون ازدواج کنم چون مامانم میگه اون دختر(من) اگه میخواستت خانوادشو راضی میکرد.منم واقعیت به مامانم نگفتم به خواهر بزرگترم گفتم.۳ تا خواهر بزرگتر از خودم دارم ک همه ازدواج کردن.به هر ۳ تاشون گفتم و مشورت کردم اونا هم گفتن که هر تصمیمی بگیرم حمایتم میکنن اما دارم اشتباه میکنم بهم گفتن این ازدواج منطقی نیست.اگه دوستت داشته باشه برات تلاش میکنه و کار پیدا میکنه.علاوه بر اون بهم گفتن بهت قول میدم داره فقط از عذاب وجدانش خودشو خلاص میکنه و حتی اگه تو به مامان اینا هم بگی بازم نمیاد خاستگاریت،اگه هم بیاد مادرش یه ذره مخالفت میکنه و شر میشه اونم میگه من نمیتونم کاری کنم و بازم تنهات میذاره.گفتن تو براش هیچوقت شرط نذاشتی داشتن شغل اولین شرطیه ک گذاشتی باید روش بمونی
منم از طرفی مخالفت همه باهام و از طرفی واقعا فکر میکردم خب دوست پسرم اینده مون رو جدی نمیگیره و جدی به ساختن یه زندگی فکر نمیکنه.اخه مگه بدون داشتن درامد ثابت میشه ازدواج کرد.با فکر کردن به همه اینا زمان رو کشتم
حالا هم اون میگه حتی اگه بخوامم دیگه مامانش قبولم نمیکنه و رفته خاستگاری و مث اینکه این یکی جور شده و قراره ازدواج کنه.دختره هم چون فامیلشونه و خیلی خانوادگی نزدیکن بهم اصلا مشکلی با کار نداشتنش نداره با اینکه خود دختره شاغله و شغل دولتی خیلی خوبی داره.پدر نامزدشم الان دا ه سعی میکنه براش شغل خوب پیدا کنه تا قبل عقد مشغول شه.
منم اینجا تنها موندم،پر از حس تنهایی،عذاب وجدان،حماقت
فک میکنم واقعا خواسته ی قلبیم این بود قبولش کنم.گرچه عقلم غیر این میگفت اما ای کاش قبول میکردم و الان انقدر زجر نمیکشیدم.به خصوص ک الان دوست پسرم منو مقصر جداییمون میدونه.و معتقده تقصیر من شد ما جدا شدیم.من نتونستم برای عشقم بجنگم
اون همه تلاشش رو کرد و من وایسادم و هر چی خانوادم گفت رو قبول کردم
الانم من لیاقتمه تنها بمونم و غصه بخورم چون من انتخاب کردم حرف خانوادمو گوش بدم و حاضر نشدم جلو همه وایسم و از عشقم دفاع کنم.بهم میگه که اون با وجود محدودیت تمام تلاشش رو کرد و از همه موقعیت ها استفاده کرد
من با این حس که اون داره واقعا ازدواج میکنه نمیتونم کنار بیام.نمیتونم قبول کنم که انقد بد و مادی گرا بودم که حاضر نشدم از چیزای مادی بگذرم.۶ سال برای یه عشق همه چیزمو گذاشتم و حتی در اخر که طرد شدم و ترک شدم بازم همه چی تقصیر منه
من به اون حق میدادم ک نمیتونه باهام ازدواج کنه و خانوادش منو قبول نمیکنن همیشه حق میدادم.از همون ۳ سال پیش ک گفت بهش حق دادم.خواستم برام بجنگه اما هرگز شماتتش نکردم.اما اون بهم حق نمیده که من به خاطر شغل نداشتن حاضر نشدم ازدواج کنم و خواستم صبر کنیم
واقعا من خیلی بدم.چطوری یه غریبه تونست بدون داشتن شغل قبولش کنه.یکی که نه دوسش داره نه وجود این ادم براش اهمیت داره اما من به خاطر حرف بقیه نتونستم.من با وجود این همه عشقی ک دارم نتونستم پا روی حرف مردم بذارم نتونستم انقد دو دو تا چهار تا نکنم.نتونستم به حرف دلم گوش بدم
ایشون با وجود این دختر توو زندگیش و مشخص شدن زمان عقدش بازم بهم پیام میده و ازم میخواد بریم بیرون.بهشم میگم داری زیاده روی میکنی دیگه باید ازدواج کنی.تموم شد،خوب یا بد تموم شد میگه بذار کم کم جدا شم ازت.نمیتونم یهو جدا شم.من کاملا گیج شدم.پر از حس عذاب وجدان،حماقت،ترس از طرد شدن.من به حرفاش گوش نمیدم و نمیرم ببینمش و جوابش رو نمیدم اما پر از دلهره م.جوابش رو نمیدم غم عالم توو دلمه.همش میگم اگه ازدواج میکردیم الان توو این شرایط نبودم.انقد زجر نمیکشیدم.اونم اذیت نمیشد.همش میگم مقصرم
نمیدونم درست چیه غلط چیه
همه ی حس هامو از دست دادم
باید چیکار کنم