سلام خسته نباشید
ببخشید من همسرم خیلی دروغ میگه دائم با دروغ منو خام کرده همه دروغ هاش هم برمیگرده ب منابع مالی
مثلا میگه خونه ای ک باهم دیدیم رو قولنامه کردم تا ماه بعدی کلید رو بهمون میدن خودتو آماده کن بریم پرده بخریم و….. بهش میگم پولش از کجا اومدمیگه وام ازدواجمون ک بود یکم هم پس انداز داشتم یه پولی هم رفیقم بهم قرض داده فعلا هم بهش نیاز نداره تا چند سال بعد و یه وامی هم برام جور شد و….بعداز چند وقت میفهمم همش خالی بسته ن خونه ای در کاره ن وامی ن چیزی
قولنامه کرده ولی پول تو حساب نبوده چک پاس نشده و هیچی ب هیچی…
الان ۴ساله عقدیم تو این مدت چندین بار سر همین خصلتش بحثمون شده تاجایی ک دفعه قبل حاضرشده بودم درخواست طلاق بدم بهش هم گفتم ک الان تو بگی شبه حتی اگه تو دل سیاه شب هم باشم حرف تورو باورنمیکنم و….
قول داد دروغ نگه و کلی گریه کرد و اظهار پشیمونی و ندامت کرد منم بهش فرصت دادم
الان بعداز چندوقت دوباره فهمیدم کلی بهم دروغ گفته و دوباره ازم میخواد ببخشمش
دیگه اصلا بهش اعتماد ندارم حتی اگه بگه میخوام برم سوپری هم باور نمیکنم میگم شاید داره بهم دروغ میگه من ک چندین بار ازش خواستم مث دوتا دوست باهم رفیق باشیم و مشکلی پیش اومد ب هم بگیم پس چراباز …..
نمیتونم زندگیمو با بی اعتمادی ادامه بدم از کجا معلوم بعدأ بهم دوباره مث همیشه دروغ نگه از یه طرفم میدونم ک دوسم داره و واقعا دوسش دارم
نمیدونم چیکار کنم این خصلتش خانوادگیه منم بعد از کلی وعده های الکی بعد از عقدم فهمیدم
خیلی خیلی ذهنم ریخته بهم دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم تورو خدا راهنماییم کنید ادامه دادن با یه آدمی ک میدونی همچین خصلت بدی داره واقعا سخته
از یه طرفم دوسش دارم
دیشب بهم گفت میخوام راستشو بهت بگم من پولام رو دادم یکی از بچه ها باهاش دلار بخره طمع کردم حالا گم شده ن مدرکی ازش دارم ن میتونم پیداش کنم میگه شبا تا صبح میرم تو سرما و گرما داخل ماشین روبرو خونشون ماشینم تا شاید بیاد ولی آب شده رفته تو زمین از هرکی سراغش رو میگیرم خبری ازش ندارم حالا هیچی ندارم خودمم با همین ماشین زیر پام
حالا هرکاری دوست داری بکن
الان من نمیدونم ب خانواده چی بگم
بگم خونه خریدیم کجاست آخه گفته بودیم ک خونه خریدیم چطوری بگم هیچ آخی در بساط نداریم
شبا تا صبح خواب ندارم با گریه و هزار و دوتا فکرو خیال روزامو می گذرانم
دارم دیونه میشم نمیدونم ب چی فکر کنم
ب دروغهای همسرم،ب بی پولیش،بیکاریش،ب این همه وعده وعید ک بهم داده بود،ب اعتمادی ک بهش ندارم،خودخواهیش،بی مسئولیتیش،یا ب بلاتکلیفیم ک چهار ساله پاش نشستم.
من تک دختر خانواده هستم مورد توجه تمام اعضای خانواده هستم اونا هم هی ازم میپرسن چته چرا غذا نمیخوری چرا تو فکری چرا حرف نمیزنی و….
من حتی این مشکلات برای خودمم قابل درک نیست نمیتونم تصمیم بگیرم فقط کارم شده این ک یه گوشه بشینم دوراز چشم همه خیره بشم ب یه جایی و سکوت و خودخوری کنم
توروخدا شما بگین چیکار کنم چ راهی رو انتخاب کنم