سلام بنده با شخصی ۲ سال در ارتباط بودم و دوست آشنا فامیل خانواده ها همه غیر از پدر من میدونستن و همه چیز عالی بود و ی رابطه ی سالم داشتیم تا اینکه ۷ ماه از رابطه ک گذشت دیدم این آقا پرخاشگره عصبیه و حتی تو دعواها توهین میکنه این ماجرا ادامه داشت و من بخاطر عشق زیاد نادیده گرفتم تا اینکه دیدم ن واقعا اون هرکاری میکنه فکر میکنه درسته و من نباید هیچی بگم وگرنه بهم میگفت گیر میدی درصورتی ک اینطور نبود و یا کار اشتباهی انجام میدادن من باید میبخشیدم و سریع درست رفتار میکردم و برمیگشتم ب حالت قبل ک انگار اتفاقی نیفتاده ولی اگه من اشتباهی میکردم اولا ک ب شدت بد برخورد میکردن و حتی ممکن بود روزها طول بکشه تا خوب شن حتی اگه مقصر خودش بود هم باز این رفتارو داشت و حق ب جانب میگفت دوس دارم اینجوری باشم و سرد میشد تا اینکه گذشت و بدتر و بدتر میشد هربار یا توهین میکرد یا اشکمو درمیورد یا حرف از جدایی میزد بعد یکم ک می‌گذشت میزد زیر گریه و کلا رفتارا و حرفاش ضد و نقیض بودن و از طرف خانواده هم ب شدت تحت فشار بودن برای ازدواج ۲۹ سالشون بود و با اینکه خانوادش میدونستن ما باهمیم ولی مدام پیشنهاد این دخترو اون دخترو بهش میدادن ک بگیره و خیلی اذیت میکردن تا اینکه ما نزدیک بهم رسیدنمون بود و لحظه شماری میکردیم دوسه ماه دیگه بهم برسیم و یهو رفتار این آقا از قبلم بدتر شد اومد گفت ن خانوادم مخالفن ن من باهات میمونم ولی قول ازدواج نمیدم ن من فکر میکنم تو زندگی باهم آرامش نداریم و تو میخوای منو محدود کنی و از اینجور صحبتا ک هیچکدوم درست نبود و همش بهونه بود وگرنه اینارو آخر کار نمیفهمید تو طول رابطه هم میتونست متوجه بشه و جداشیم بعد بین حرفاش شنیدم گفت دوستام ک متاهلن گفتن ازدواج کنی بدبخت میشی و این آقا در واقع دهن بین بود و از این چیزا ب شدت ترسیده بود و جا زد در صورتی ک میدید ما ی رابطه ی فوق العاده خوب و عاشقاته داریم ولی باز ب حرف دوست و خانواده گوش داده بود و داشت میزد زیر همه چیز تا اینکه من گفتم خب بیا این فکراتو از سرت بیرون کن بیا باهم درستش کنیم فکر و ترساتو چون اینطور نیست خلاصه بهش محبت میکردم هدیه میخریدم قشنگ و منطقی براش حرف میزدم توضیح میدادم مشاوره رفتم تا بیشتز بتونم درستش کنم و خیلی تلاش کردم سه هفته ای ک داشتم تلاش میکردم رابطه رو نگه دارم اشک ریختم اذیت شدم بی خوابی کشیدم بی اشتها شدم وزن کم کردم مو سفید کردم کارمو گذاشتم کنار امتحانای دانشگامو افتضاح دادم و حتی کارم ب بیمارستان کشید از بی خوابی و اینکه هیچی نمیخوردم این آقا شاهد تک تک اینا بود اما اصلا نمی‌خواست درست بشه و حرفای بقیه رو بریزه دور و رابطه رو نگه داره فقط بعضی وقتا مثل روانیا رفتار میکرد داد میزد یهو گریه میکرد بعدم میرفت میخوابید خلاصه من طی این سه هفته هرکاری کردم رابطه از دست نره ولی این آقا اصلا و ابدا ی درجه هم تغییر نکرد و تلاش نکرد بدترم میشد حتی
تا اینکه ی شب از سرکار اومد گفتم دلم برات تنگ شده بود میشه یکم حرف بزنیم گفت من سرکار بودم خستم تو مگه حالیت نمیشه و رفت خوابید منم بهش گفتم من فقط دلم تنگ شده بود منظور بدی نداشتم ک میدونم خسته ای و شب بخیر گفتم صبحش پاشد خیلی سرد نوشته بود سلام منم نوشتم سلام خوبی گفت ممنون گفتم ناراحتی ازم ی اموجی 😕 اینجوری داد و آف شد من پیام دادم یهو دیدم اصلا نتشو خاموش کرده رفته درصورتی ک هیچوقت این مدلی نبود همیشه بهم میگفت کجا میره میاد بعد ی ساعت زنگ زدم بهش گفت اومدم پیش دوستم و خرید دارم برا مامانم گفتم از چی ناراحتی گفت هیچی گفتم خب بگو تا حلش کنیم اما نگفت و همون وقت کارتاش از تو کیفش ریخت و اونم انداخت گردن من ک تو باعث شدی اینا بریزن و اه تو چطور آدمی هستی و این حرفا منم خیلی حس تحقیر بهم دست داد و واقعا ناراحت شدم ک مثل برده باهام رفتار میکرد گفتم دست پا چلفتی بودنتو گردن من ننداز اونم گفت جدوآبادت دست پاچلفتیه و شروع کرد توهین کنه ک کثافت آشغال و این حرفا اما من مودبانه صحبت کردم و گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم اونی ک فکر میکردم نبودی و فقط نقش بازی میکردی گفت باشه هری و گوشیو ک قطع کرد سریع در کسری از ثانیه رفت از اینستا و دوتاواتساپ ک داشتم بلاکم کرد الان ۷۳ روزه کات کردیم یعنی دقیقا از ۶ تیرماه و روزا گدشت و من اذیت شدم ک بدجور شکست و ضربه خوردم اونم بدون اینکه کاری کنم یا مقصر چیزی باشم و با تمام عشقی ک دادم و اون ادعا می‌کرد ک واقعا عاشقمه و واقعا هم بود و نمیدونم یهو چیشد بد ضربه ای بهم زد و رفت و خیلی بد شرایطی بود اما تحمل کردم من الان طوری شدم ک فکر میکنم دیگه نمیتونم عاشق شم دیگه هیشکی اون نمیشه و مدام مقایسه میکنم با بقیه و قلبم واقعا درد میگیره و هنوزم ناخودآگاه اشکم درمیاد و دلم تنگ میشه حتی با تمام رفتارایی ک داشته
چند روز پیش دیدم از بلاکی دراورده و حتی اون لحظه هم خوشحال شدم
حالا نمیدونم واقعا باید چیکار کنم یا چرا از بلاکی دراورده منظورش چی بوده
نمیدونم برم سمتش یا ن نمیدونم اون پشیمون میشه و بفهمه چ اشتباهی کرده کرده و برگرده یا ن نمیدونم فراموشش کنم یا ن نمیدونم بازم میتونم عاشق بشم یا ن
همه چیز برام علامت سواله نمیدونم تو این شرایط باید چیکار کنم
میشه با توجه ب چیزایی ک گفتم راهنمایی کنید