سلام من هژده سالمه و خیلی ناچارم…
من از سن14سالگی تا به الان خیلی آسیب دیدم و از لحاظ روحی ضعیف شدم و اعتماد به نفس و هرچه که بود و از دست دادم!
از یک دختر شجاع تبدیل شدم به موشی که مدام قایم میشه،همه ی اینها از تغییر مدرسه م شروع شد که این تغییر روی اعصابم فشار واردکرده بود و دوستامم بخاطرش منو ول کردن و کاملا تنها بودم.
توی سال نهم که مدرسه ی جدید بودم مدیر وقتی حالم بدمیشد به خونواده خبر نمیداد حتی برا بهبودیه حالم کاری نمیکرد،بین بچه ها تبعیض قائل بود،نمره میفروخت،به بچه ها تهمت ناروا میزد و بعد هم اونارو تهدید میکرد.
من تموم این مسائل و باخانواده به اشتراک گذاشتم اما اونا فقط اومدن مدرسه جر و بحث کردن و بعدم رفتن ازشون درخواست کردم تا مدرسم رو تغییر بدن امااعتنایی نکردن و حرفی که بم زدن این چنین بود:این تصمیم تو بود توخواستی و حالا باید پای تصمیمت بمونی.
حالم روز به روز بدتر میشد خیلی ادم عصبی و بدی شدم بی هیچ که اتفاقی بیفته داد میزدم و همه رو احمق خطاب میکردم،خیلیم زود جوش میاوردم و همه روپس میزدم،افسرده هم شده بودم ینی برا خالی کردن عصابنیتم خودزنی میکردم و هربار به این فک میکردم:تقصیر شما بود،درکم نکردین،من نمیخام خودمو بزنم،شما باعث شدین،ازهمتون بدم میادو…
ولی بااین حالمم خیلی درس میخوندم اگه بالا میاوردم کتاب تو اون یکی دستم بود و کلمات و جملات و باخودم مرور میکردم و اما بالاخره تونستم مدرسه ی فرزانگان رتبه بیارم!
برای فرار از مدرسه ی قبلیم بدون اینکه فکر کنم و با ترس سریع خودمو جابه جا کردم اولش فک میکردم فرزانگان خیلی خوبه دیگه نمیترسم اگه حالم بد شد کسی کاری نکنه و بذارن من تو درد بپیچم و همه چی اوکی شد
اما بعد ازمدتی فهمیدم همه چی اونطوری نیست که من تصور میکردم درواقع کاری که من داشتم میکردم این بود:بد و با بدترین مقایسه میکردم و به بد میگفتم خوب.
بچه های کلاس کم کم شروع کردن به تخریبم،یه روز توی کلاس در و بستن و سه نفرشون تا تونستن منو تحقیر کردن اون لحظه هیچ نفهمیدم چکارکنم فقط تعجب کردم چرا اینجوری شده؟باخودم میگفتم اینامگه بامن خوب نبودن؟چیشده چخبره؟
و تاخاستم از کلاس بیرون برم اجازه ندادن و باخنده گفتن متوجهی دیگ؟باهات شوخی کردیم
اما من اینطور فکر نمیکردم چون همه چیز واضح بود.
من دیگه عادت کرده بودم تو هر شرایطی درس بخونم و اصلا به چیزی اعتنا نکنم و خودمو متوقف نکنم.
تقریبا نمراتم خوب بود شاگرد سوم کلاس بودم و هرجوری بود پیش رفتم.
سال دهم باخوبی و بدیش پایان پیدا کرد و رسیدیم به یازدهم،میتونم بگم از بدترین سالای عمرم بود،معلما خیلی بد درس میدادن،بددهنی میکردن،لج میکردن و بی اینکه توجه به سنت داشته باشن فقط ازت کار میکشیدن به طوری که وقت واسه سرخاروندن نداشتیم
توی این بازه ی زمانی بچه های کلاس چاپلوس تر از قبل شده بودن و برای اینکه توجه معلما رو جلب کنن دست به هرکاری میزدن ینی اگ یه روز نبودی غیبتی نبود که پشت سرت نکنن و مطلقا دید معلمارو نسبت بهت خراب میکردن،تحقیرا بیشتر شده بود،اذیتا چند برابر شدو هیچکس به اون یکی احترام نمیذاشت و همشون خودخواه شده بودن منم دعواکردم خیلی بد دعوا کردم اما تو اون دعوا بهم یچیزی گفته شد بهم گفتن ما کسی و داریم که دوسمون داشته باشی اما توچی؟
خب راستش من اصلا باکسی نه راجع به خونوادم حرف زدم نه دوستام توی کلاس فقط میخوندم اگ درس براخوندن نبود داستان مینوشتم و من فقط برای گرفتن جزوه یا برنامه با بچه ها تعامل داشتم اما حالا یه نفر داره یچیزی و میگ که من به هیچ وجه متوجهش نبودم
اون جمله ش حالم و خیلی بدکرد راستش هرچی فک میکردم آیا منم کسی رو دارم؟آیامنم دوست دارن؟
و ب نتیجه نمیرسیدم
حقیقتا من دوست داشتن و تو حمایت میدیدم تو درک شدن و ترک نکردن…
ولی خب نداشتم چنین کسی و واقعا نداشتم خونواده فقط تلاش میکرد بخاطر اسم و رسم مدرسه منو وادار کنن اونجا بمونم و دانش آموزا فقط درصدد اذیت کردن بودن…
دیگه حوصله ی عصبانی شدن،داد زدن،به خودم اسیب زدن و نداشتم خیلی خسته شدم خیلی تا دوهفته خونه موندم و هیچ کاری نمیکردم دلم میخاست نباشم یا چه میدونم یجوری نیست شم دیگ!
باخونواده درمیون گذاشتم درخواست کمک کردم امامثل همیشه فقط حرف فقط قول و همه چیزای همیشگی،اینکه من نمیتونم من تحمل ندارم،حساسم و فلان،پافشاری کردم منو بردن مدرسه غیردولتی البته ازمایشی برا دوروز هیچکس راضی نبود و از همون صبحش گفتن نمیتونی!
وسط سالم بود ترسیدم،خب شاید واقعا نمیتونستم،رفتم اونجا به یک ساعت نشده احساس خفگی کردم گفتم خونمو میخام،میخام برم میخام برم و خونواده اومد
شاید باورتون نشه ولی چیزی که گفتن این بود:دیدی نمیتونی؟
دیگه قبول کردم تسلیم شدم اما حالم بهتر نشد بعد یک مدت مدرسه ها غیرحضوری شد و همه چی خراب تر از قبل من نمیفهمم نمونه مگ نباید بهترین باشه؟پس چرا معلماش انقدر وقت نشناس بودن و برنامه ریزی کردن و بلد نبودن و واقعنم همینطور بود بچه ها شاکی بودن امانمیگفتن میترسیدن نمرشون کم شه.
من خودمو اروم کردم تابستون که رسید تموم روزاشو فک کردم خودمو تقویت کردم اصلاح کردم،تلاش کردم شاد باشم اما همین که مدارس باز شد همه چی برگشت خورد از خودم بدم اومد که انقد زود پا پس کشیدم.
من هنوز تنهام هنوز درک نشدم و هنوزم کسی نتونست کمکم کنه.
یه روز تو خونه اتفاق بدی افتاد که من برای اینکه حال بچه ها بدنشه اونارو بردم بیرون میخاستم فراموش کنن اونچه که دیدن و موفق هم شدم
صبح که خاستم برم مدرسه مریض شدم
بامدرسه تماس گرفتم تااجازه بگیرم و برم اما پاسخ ندادن بنابراین تصمیم گرفتم بمونم خونه.
عصر یک پیام اومد هم کلاسیم بود حالمو پرسید منم که انقدر خوشحال بودم یه نفر جویای حالمه اما بعدش فهمیدم برا چیزدیگه ای اومده برا سر دراوردن ازینکه چرا نیومدم،اومده برا اینکه تخریبم کنه بهم گفت یکی ازهم کلاسیامون تورودیده گفته حالتم خوب بوده معلوم نیست چرا نیومدی
ینی احساس کردم کاملا خورد شدم و قشنگ تخریبم کرد بازم حرف زد و مزخرفاتشو ادامه داد گوشی و پرت کردم زدم زیره گریه خب منم طاقت ندارم تاکی تحمل کنم اشک نریزم؟تموم اون وقتایی که حالم بدبود دادمیزدم عصبی میشدم اما اجازه ی گریه به خودم نمیدادم ولی اینبار نتونستم
خیلی گریه کردم با صدای بلند
خواهرم اومدگفت نکن بسه باشه مدرستو عوض میکنم منم که بازاون حرفای تکراری و شنیدم گفتم دروغ نگو به من چرا سعی میکنی با دروغ به من روحیه بدی؟چرا من و امیدوارمیکنی که همه چیز میتونه بهترشه؟
بم گفت چون فک میکنم حالت خوب میشه
بیشتر عصبانی شدم خواهش کردم بره بیرون یه عالمه حرف زد اما از شنیدن صداشو دروغاش متنفر بودم از قولاش متنفر بودم اون یکی خواهرمم اومد اون با قاطعیت گف عوض میکنه گفتم نمیتونید مامان چی باباچی هیچکی راضی نیست گفت من راضیشون میکنم بهش اعتماد کردم تا یک هفته برام کاری نکرد فقط یک بار رفت با مدیر مدرسه ی غیردولتی حرف زد و گفت شنبه میریم
من قدرت حرف زدن با پدرم و ندارم همش میگ نمیتونی و هزارتا حرف،خستم میکنه
اما خواهرم باهاش حرف نزد میدونستم اونم داره دروغ میگ داره بازیم میده تااروم شم ولی اروم نشدم عصبیم خیلی عصبیم از دستش امروز یکشنبه ست با پدرم خودم حرف زدم صبح رفتم خواهرمو بیدارکنم بگم بریم ولی بانهایت بی رحمی و نالطفی بهم گفت دست مامانو بگیر برو درحالی که میدونه مادر من اصن حوصله ی اینکارارو نداره بعدم چندتاچرت و پرت گفت که با مدیرت میخام حرف بزنم و غیره منم منعش کردم
باباهم داشت با پیاماش گوشیمو پر میکرد حرفی که زدم این بود باشه بیخیال!!!
من خیلی خسته م ازهمه چی بدم میاد انگیزه ندارم،میترسم،تنهام،قدرت ندارم من یه احمق به تموم معنام خیلی کمک میخام اما باکسی نمیتونستم درمیون بذارم لطفا بهم کمک کنید…