سلام من خانمی ۳۵ ساله و همسرم ۴۷ سالشه ۸ سال و نیمه که ازدواج کردیم و یه پسر ۲۱ ماهه داریم که بعد از هزار مصیبت تونستیم با خانوادش راضی به بچه دار شدنش بکنیم.همسرم هیچ علاقه ای نسبت به من از خودش نشون نمیده،
نشانه های علاقه میتونه یا به صورت زبانی باشه مثل گفتن خودش که ما معمولا تو خونه حرف نمیزنیم با هم چه برسه به ابراز علاقه ! مثلا وقتی موهامو میزنم یا رنگ میکنم هیچ احساسی بروز نمیده از خودش !
یا وقتی آرایش کنم یا مثلا میرم عروسی هیچ توجهی یا نظری نداره در مورد لباس و آرایشم!
عملی میتونه هر جوری باشه مثل کادو گرفتن به هر مناسبتی
یا حرف گوش کردن یا گردش رفتن یا پیاده روی
میتونه دست روی سر کشیدن یا نوازش کردن معمولی هم باشه که هیچ کدوم رو نداره مثل غریبه ها و نامحرم ها هستیم.
مثل رابطه جنسی( دو ساله از من جدا میخابه و دستش هم به دستم نمیخوره )چطور یه مرد میتونه ۲ سال با خانمش رابطه نداشته باشه؟ وقتی میپرسم چرا ؟هیچ جوابی نمیده !میگم بریم مشاوره یا بریم دکتر قبول نمیکنه!
۱۲ سال از من بزرگتره فکر میکردم عاشقم میشه قدرم رو میدونه و نازم رو میکشه ،ولی بیشتر اون ناز میکنه .فکر میکردم میتونم بهش تو روزای سخت تکیه کنم ولی تا حالا که نشده همیشه پشتم خالیه .خیلی سست و بی روحه و هیچ علاقهای برای خوشحال کردن من نداره!
توی هیچچ مناسبتی برام کادو نمیگیره حتی یه شکلات یا یه شاخه گل ،روزای تولد .روز زن.ولنتاین.سالگرد ازدواج .ولی واسه مادرش کادوی تولد و روز مادر و ….حتما سرجاشه.اگه نمیفهمه پس چرا برای اون اینکارو میکنه ؟
مسائل شخصیشو ازم قایم میکنه باهام به هیچ وجه صمیمی نیست مثل درامدش ،پس اندازش،مدارکش حتی سند خونه رو تا حالا ندیدم!
لپ تابش پسورد داره و من دسترسی ندارم بهش،ماشین رو حتی یه بارم نداده به من،همش احساس اضافی بودن دارم تو خونه،
شش ساله بیکاره ولی خدارو شکر درامد داره ولی تلاش نمیکنه یه کاری دست و پا کنه تا مشغول شه !
با خانوادش خیلی راحت رفت و آمد داره ولی با خانواده من راحت نیس و همیشه مشکل رفت و آمد و رابطه داریم حتی با مادرم که تنهاست ! فقط تو مراسم رسمی اونم که معمولا شرکت نمیکنه اگرم باشه به زوره!
من بدون هیچ مشکلی با خونوادش رفت و آمد میکنم تا شاید اونم کمی درک کنه ولی اصلا براش مهم نیس تا جایی که اگه مثلا بگم نریم تعجب میکنه که دعوت کردن چرا نریم؟!!
سعی میکنم مراعات حالشو بکنم هر جا میگه میرم هر چی میگه گوش میکنم ولی اون برعکس منه من اگه بخام جایی برم باید چند روز پیش هی بهش بگم تا قبول کنه.
پولی که بهم میده واسه خرج ماهیانه خیلی کمه با اینکه بیکاره منو خیلی کم پیش میاد تا جایی ببره برسونه البته از وقتی پسرم بدنیا اومده به خاطر اون یکم بیشتر میبره،هر چی میگم پول رو بیشترش کن قبول نمیکنه!
در خرید لباس و مایحتاج خودم هم خیلی باید بهش بگم تا برام تامین کنه خیلی کم لباس یا چیزای دیگه رو میتونم بخرم خیلی اقتصادی هست!حتی یه بارم ازم نپرسیده چیزی احتیاج داری بخریم!
وقتی بهش اعتراص میکنم ومیگم ازت ناراضیم میگه من بد نیستم اگه دست بزن داشتم اگه سیگاری بودم اگه معتاد بودم وووو…… ولی من میگم محبت میخوام صمیمیت میخام! اصلا محل نمیزاره و همش گارد میگیره که یکی تورو پرکرده،منم از تو ناراضیم در حالی که اصلا نمیگه از چی ناراضیه،همش میگه تو چی کم داری مگه بهتر از من میتونی گیر بیاری!
تو نگه داری پسرم هم اصلا همکاری نمیکنه حتی وقتی پسرم مریض میشه و تب میکنه میره تو اتاق و در رو میبنده و راحت میخوابه نگران نیس!
برنامه تفریحی با هم نداریم نه سینما نه کنسرتی.نه رستوران.
اصلا انرژی نداره نه مسافرت درست و حسابیی و نه مهمونیهای خونوادگی من،
دوست نداره با من تنها جایی بره همیشه میخاد خواهرا و مادرش باشن ولی من با مادرم یه برنامه تفریحی ندارم حتی خرید
تو مسافرت رفتن هم بدون مشورت من با خانودش هماهنگ میشه ،نظر من براش مهم نیس
احساس بی ارادگی دارم مثل یه گوسفندی که هر جا رو نشونش میدن میره منم احساس بدی دارم اصلا خوشحال نیستم خیلی برام عذاب آ‌وره زندگی باهاش. دیگه دوست ندارم به این زندگی ادامه بدم و میخوام طلاق بگیرم ولی اصلا به حرفام اهمیت نمیده و مسخره میکنه و من هم به خاطر پسرم سردرگمم ،لطفا راهنماییم کنید