سلام،وقتتون بخیر.امیدوارم که حالتون خوب باشه.
من دختری18-19ساله هستم.یک سری رفتارهای عجیب دارم که خودم متوجهش هستم
به خودم که دقت میکنم طیِ چندسالِ اخیر دقیقتر و حساس تر شدم.
من دوازده سالِ تموم یکسره درحالِ مطالعه بودم،به اتفاقات اطرافم مثل دیگرون اهمیت نمیدادم دنبال دلیل میگشتم،همیشه از خودم میپرسیدم اگر این اتفاق افتاده دلیلش چی بود؟راه حلش چیه؟
در خانواده ای پر شور و تنش بزرگ شدم،هرروز ماجرا داشتیم اما من همیشه دنبال دلیل و راه حل بودم همیشه به خانواده ام حق میدادم وسعی در درست کردن ارتباطشون داشتم.
خواهر و برادرام ازمن بزرگتر بودن ولی همیشه من آرومشون میکردم و تشویقشون میکردم تا پدر و مادر و همدیگه رو درک کنن،اونا همین کار و میکردن و همه چیز خوب پیش میرفت.
معتقد بودم هرخانواده ای ماجرایی داره و نباید از این ماجراها غم یا غصه خورد.باید همه چیز و درست کرد بهتر کرد و در کنار هم با شادی زندگی کنیم.
اما خودم نابود میشدم،شدیدا میترسیدم،وحشت میکردم،بی دلیل تو روزی که همه چیز خوب بود زیرگریه میزدم و سر همه چیز حساسیت بیش از حد خرج میدادم.ولی جلو بقیه نه با خودم،تو کمد میرفتم یجا قایم میشدم آشوبم رو آزاد میکردم.
همه ی اتفاقات بیرون و داخل خونه رو زیر نظر میگرفتم:خواستار نظم،احترام،ثبات،صلح،مهربانی و امنیت بودم.
حتی باافرادی که دوست داشتم سر این مسائل ستیز میکردم و اونها معتقد بودن که من براشون ارزش قائل نیستم.
تمام مدت درس میخوندم گاها فیلم میدیدم بازی میکردم اما بیشتر با خودم یا آبجی بزرگترم.
اصلا فرصت دوست پیدا کردن رو نداشتم،بلد نبودم چجوری دوست شم،هرکس هم ادعا میکرد که دوستمه بیشتر برای درک شدن بام ارتباط برقرار میکرد چون آروم کردن و بلد بودم.بعد ازمدتی توسط اون افراد رها میشدم و هروقت که به مشکل برمیخوردن سراغم میومدن.
در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک آدم جدی،اخمو و قاطع.
رفتارم همه رو عصبانی میکرد چون کافی بود حرفی بزنم و دیگه هیچی نظرمو عوض نمیکرد.
مادرم میگفت بخاطر دوستانی هست که باهاشون در ارتباطم و مدام گیر میداد،منم چون خواستار احترام و آرامش بودم از همه ی دوستام فاصله گرفتم شماره ام رو عوض کردم و حرف زدنم رو به صفر رسوندم و سرم رو بیشتر گرمِ درس کردم.
این شد که اون آدما اطرافم رو خالی کردن و دیگه خبری ازشون ندارم.
اخمام از بین رفت و شخصبت جدیم تبدیل شد به یک شخصیتِ ساکت و فرمانبردار
یکسره با خودم بودم،افراد منزل رو نمیدیدم و فقط گاهی باهاشون هم صحبت میشدم.
سه سال پشت سرهم در مدرسه بد اوردم و دانش آموزا و معلما اذیتم کردن.نظم نبود شکایت میکردم باهام دعوا میکردن و روحیه ام شدیدا تخریب شد.
دانش آموزاش هم آدمای نیک دلی نبودن ریا کار بودن و از هر فرصتی برای اذیت کردن و قضاوت کردن استفاده میکردن.و این چیزا تو کَتَم نمیرفت چون بچه بودن و میخواستم مثل یک بچه خالص رفتار کنن.این حرکات من اونارو عصبانی میکرد.
مدتی افسرده شدم اما چون نشون نمیدادم و مقاومت میکردم بدنم قدرتش رو از دست میداد و مریض میشدم،سردرد های شدید،تپش قلب،تب و کم شدن نفس،بی رمق شدن و غیره.
درحال حاضر با اطرافیانم یکسره شوخی میکنم،حوصله شنیدن حرفها و غمهای کسی رو ندارم،برای همه چیز دنبال دلیلم،رفتارای همه رو زیر نظر میگیرم،روی شخصیتم حساستر شدم،از ارتباط برقرار کردن و تلاش برای ارتباط خسته شدم.ادمای جدید وقتی من رو انقدر درونگرا و ساکت میبینن معذب میشن و نمیتونن راحت ارتباط برقرار کنن.
به همه گوش میدم اگر کسی توهین کنه با چهره ای آروم تا مدتی بهش خیره میشم فک میکنم که چرااینطوری بر خورد میکنه؟دلیلش چیه؟
حتی ادمهای غریبه ازین رفتار متعجب میشن و از نگاهشون حس میکنم که براشون مبهم هستم.
خانواده ام رو دوس دارم اما از پدرم خسته شدم و هیچ جوره بهش اعتماد ندارم چون تو شرایط سخت پشتمو خالی کرد و مقابلم ایستاد.مادرمم زیاد بم گیر میده همیشه سعی میکنم از خودم راضیش نگه دارم اما منو نمیبینه میگه بی ادبم،زود عصبانی میشم،افکار زشت و پلیدی دارم،دیگه اجازه نمیده با دوستام بیرون برم،نمیخاد برم تو اتاقش،گاها بام بدجور بد رفتار میکنه خیلی بد.
من مودبم هیچوقت فش نمیدم در کمال ادب اگر از رفتار کسی خوشم نیاد بازگو میکنم،زود عصبانی میشم چون حق با منه اما درک نمیکنن و یجوری قضاوتم میکنن که واقعااون من نیستم من لایق این رفتار نیستم،افکارم زشت و پلید نیست چیزی که تو ذهن یک نفر میگذره رو درست تشخیص میدم اما اونا بم اعتماد ندارن و میگن نه من به همه شک دارم،آخرم همونی میشه که من گفته بودم.بااین حال اهمیت نمیدن و میگن دخالت نکن حرف نزن.
انقد سرکوب شدم و سعی کردم راضی نگهشون دارم که با نوزده سال سن هیچ دوستی ندارم و بلد نیستم با کسی ارتباط برقرار کنم
از آدمای دورم وحشت دارم،اگر کسی و نشناسم بیاد سراغم هول میکنم،درظاهر آروم نشون میدم اما خودم میفهمم چه حسی بم دست داده.
با کمتر کسی صحبت میکنم.
مدتی هست که حساس تر شدم.شدیدا خجالت میکشم از پدرم چیزی بخوام،خجالت میکشم دست به وسایلای خونه بزنم،بابت همه چیز اجازه میگیرم،من حتی ازینکه دارم تو خونه ی مادر پدرم زندگی میکنم خجالت میکشم این خونه مال اوناست و من هی شرمنده میشم که توی خونه شونم.احساس غریبی میکنم،انگار کسی و نمیشناسم.
صبح ها که از خواب بیدار میشم به این فکر میکنم پدر مادرم منو میشناسن؟ینی امروز باهام غریبه میشن؟
تا چندساعت فقط رفتارشون رو زیر نظر میگیرم انگار که میخام ببینم منو یادشونه؟
اغلب باهام خوب برخورد میکنن اما برای منی که حساسم کافی نیست،توجه بیشتری ازشون میخام.
من دوره ی بچگی عاشق شدم و اون یه نفرم هنوز تو زندگیمه،دوستش دارم،مادرم سر اون بم گیر میده.سالی یکبار اجازه دارم ببینمش.مادرم به همونم راضی نیست
میگه تمرکز کن درس بخون حواستو پرت میکنه.
من چه بااون باشم چه نباشم چه ببینمش چه نبینمش ذهنم بهش درگیره چون دوسش دارم،بافکر اون خودمو آروم میکنم و درس میخونم.
اما کسی که دوستش دارمم فرقی بابقیه نداره،از بودنش احساس آرامش میکنم اما اگه مریض باشم حالم بدباشه اهمیت نمیده،زیاد شوخی میکنه،کم حرف میزنه،ابراز علاقه اش خیلی کمه و اگه منم ابراز علاقه کنم بی اهمیت از کنارش رد میشه و بحث و عوض میکنه حس میکنم خجالت میکشه.شایدم مثل من خسته است اما حداقل برای من اینجور نباشه
خلاصه که میتونم بگم اگه به مشکلی بر بخورم نمیتونم روش حساب کنم،میدونم باسکوت جوابمو میده،هرچقدر دوستم داشته باشه ولی وقتی نتونه حداقل یکبار دلمو با بودنش خوش کنه بم ابراز علاقه کنه،یه پیامک صب بخیر بگه،براکارایی که واسش میکنم ازم تشکر کنه واسم کافیه.من از اون هیچی نمیخام فقط میخام بم توجه کنه
امامن بااونم غریبه ام انگار اونم درست نمیشناسم گاها میترسم اونم منو یادش بره.
نمیتونم ازش دست بکشم تنها کسیه که دوستش دارم.اماباعث نمیشه حس تنهایی و غریبیم از بین بره.
کم حوصله شدم.حوصله حرف زدن و ناراحت شدن و ندارم اما بااین حال وقتی مادرم که انقد دوستش دارم و مقابل خودم میبینم دلم میشکنه با خودم میگم ینی تو منو نمیشناسی؟چرا فک میکنی من آدم احمق با افکار سیاهم؟چرا فک میکنی من مثل آدمای سنگ دلم؟واقعا چرا از من دیوِ شیطان پرست ساخته؟
من همیشه درکش میکنم،پدرم رو مادرم دست بلند کرد بخاطرش بابای خودمو هول دادم اونم بارها،بهش ضربه زدم گفتم ولش کن.
چرا منو نمیشناسه؟چرا درکم نمیکنه؟
هروقت هرکی این حرفارو بم میزد میگفتم همه جا همینجوره،خدتو ناراحت نکن،مادره،اهمیت نده،خودت باش اما خودمو نمیتونم آروم کنم،خودم که میدونم چی به چیه….
من مریض میشم دعوام میکنه،چپ چپ نگام میکنه انگار که تقصیر خودم بوده،چندمدت پیش حالم بد بود دعوام کرد که بمیری از دستت راحت شم بچه بدی هستی از دستت خسته شدم.
اومدم تو اتاق خودم خودم و خوب کردم.استراحت کردم سرمو ماساژ دادم تا بهتر شم.
من همه ی کسانی که دوستشون داشت و بهش برگردوندم،باهمه صحبت کردم تا درکش کنن،مقابل همه ایستادم تا اذیتش نکنن اما انگار اون منو دوس نداره ازم خوشش نمیاد….
میخام برم ،گفتم دانشگاه یجا خوب میزنم،پیشرف میکنم،ترم تابستون ور میدارم،کمتر باهاشون ارتباط برقرار میکنم،اما من میترسم تابه حال دور نبودم،تنهایی میترسم، تو شهرای دیگه مسائل پیچیده تره بفهمن دخترتنهایی هستی اذیتت میکنن.
من ضعیف تر ازاین حرفام،خیلی ورزش میکنم اما تا کسی و ببینم اونقدر میترسم که کنترلمو از دست میدم و ار پا میفتم.
بااین شرایطم حتی نمیخام دانشگاه برم میخام برم دوره های مشاوره تا روی ارتباطم کار کنم اما نمیدونم میتونم دووم بیارم بااین شرایط یا قراره اوضاع اونقدر نفس گیر بشه که بیفتم.
لطفا کمکم کنید،راهنمایی گنید من چیکار کنم؟من میتونم آدم موفقی باشم اما شرایطم برام وخیمه.حساس شدم قانون و به طرز عجیبی رعایت میکنم حتی با نامزدم کسی که دوستش داشتم رفتیم بیرون اونقدری رفتارای عجیب از خودم نشون دادم و نهی کردم که خسته و عاسی بم گف چرااینجوری برخورد میکنی؟چرا میترسی؟ مگه من مردم؟
من نمیخام اینجوری باشم اما دست خودم نیست،استرس شدیدی دارم در حالت عادی ام دست و پام درحال تکون خوردنه.یکهو بهم تیک وارد میشه تنم میلرزه.
ازین ضعف بدم میاد واقعا کمک میخام.
دانشگاه رو چیکار کنم؟
ناراحتیمو چطور مهار کنم؟دلم زود میشکنه کسی سرم داد بزنه بغض میکنم
من واقعا کار بدی نمیکنم حرف بدی نمیزنم کسی و اذیت نمیکنم
نمیفهمم چرااینطوره