سلام من ۲۰ سال دارم و درخانواده معتقد و به شدت غیرتی و خشک زندگی میکنم منتقریبا دوسال پیش با اقایی اشنا شدم ولی نه به عنوان رل یا عشق و این چیزا فقطبعنوان دوست اول هم همینطور بودبعد مدتها من عاشق کسی شدم و به همین دلیل رابطمو با اون اقا قطع کردم همون موقع بود که اعتراف کرد عاشق من شده و خیلی دوستم داره ولی من هیچ حسی بهش نداشتم و کلا رابطمون قطع شد تا اینکه من و کسی که دوسش داشتم بخاطر روابط خانوادگیمون کلا رابطمون تموم شد وقتی همون اقا فهمید ک کات کردم باز اومد طرفم ب دوستام التماس میکرد که دوباره اشتیمون بدین و …. منم دلم سوخت و ازهمه مهمتر رفیقم بود و بهش اطمینان داشتم قبول کردم ک اشتی کنیم باز خلاصه از روز اولی ک اشتی کردیم اون گفت عاشقتم و من گفتم حسی ندارم بهت همش میگفت نه زمان همه چیو درست میکنه منم میگفتم نه من حسی ندارم بهت اصلنم نمیتونم ب چشم عشق بهت نگا کنم چون دوستت ندارم میگفت نه تو برام نقش بازی کن بزار دلم خوش باشه اما من هیچوقت همچین کاریو نکردم هرروز بهش یاداوری میکردم ک جز رفیق چیزی نیسکیم و علاقه ای بهش ندارم ما چن بار باهم بیرون رفتیم و چن تاهم عکس گرفتیم اونقد بهش مطمئنبودم ک ادرس خونمون محل کار پدرم دانشگاه و خلاصه همه چیمو داشت منم همچنین همه چی اونو میدونستم .بعد یه مدت من یه خاستگار واسم اومد ک شرایط خوبی داشت و اینکه منم علاقه ای کم بهش داشتم بعد من باز مجبور شدم ارتباطمو با اون اقا قطع کنم . الان من نامزدی کردم تقریبا یک ماه پیش بود که اون اقا برای بار هزارم باز پیام داد اما اینبار حرفایی زد ک ترسیدم میگفت من میتونم زندگیتو خراب کنم نامزدیتو بهم بزنم اما نمیخام مثل من شکست عشقی بخوری دلم نمیاد ولی کلا رفتار عجیبی داشت بدون فکر و …همه کاری میکرد من ازاین میترسم یهو به سرش نزنه کاری کنه چند وقت باید بگذره که خیالم راحت شه کاری بهم نداره دیگ و فراموشم کرده با وجود عشق اتیشی ک نسبت بهم داره و اینکه محل کار نامزدم با محل کار اون پسر توی یه محله هست ولی خب با فاصله تقریبا زیاد کل زندگیم بهم ریخته انقد فکر و خیال دارم اصلا خاب ندارم احساس افسردگی شدید دارم همش میترسم چیزی بشه اتفاقی بیفته