من اين پيام رو ميخاستم فردي پاسخ بگيرم فك كنم اشتباهي ارسال كردم
با سلام و عرض ادب
نميدونم چجور واز كجا بايد شروع كنم،زمان زيادي نيست وارد زندگي متاهلي شدم ولي خيلي درمونده شدم ونياز ب كمك دارم،درسته زمان زيادي نيست ولي قصه ي ان مدت كوتاه ب اندازه ي يك عمر گذشته و حس ميكنم ساليان ساله ك دارم با همسرم زير ي سقف زندگي ميكنم،٦ ماه نامزد بوديم والان ٥ماهه ك ازدواج كرديم
بذارين از اول بگم
من وهمسرم همكار بوديم من تو شركت خودمون با ايشون ك براي كاري ك در رابطه با كار خودش بود آشناشديم،يعني ايشون وقتي ب شعبه ي ما مراجعه كردن از من خوششون اومده وبا كمك يكي از اعضاي خانواده اش از من خواستگاري كرد وما كاملا سنتي نامزد كرديم،توي دوران نامزدي يعني بعد از يك ماه وبعد از زدن حرفامون وقول وقرارامون ازش بداخلاقي ديدم،بهم گفته بود بدبين نيست دست بزن نداره و…
اوايل نامزدي منو ميرسوند خونه يا سركار،ميخاست اگه ميخام برم بيرون بهش بگم ومن ب احترام مرد بودنش ودلنگران بودنش اينكارو ميكردم همه جا مث سايه باهام بود ب حدي ك گاها ازم لوكيشن مكاني ك خودش منو رسونده بود رو ازم ميخاست واتس كنم يا حتي تصويري تماس ميگرفت تا خيالش راحت بشه
منم رو حساب اين ك ب قول خودش ضربه خورده قبلا زياد سرب سرش نميذاشتم،البته چند باري بحث كردم ولي خب سپردم ب زمان تا بهم اعتماد كنه ك شايد اگه نسپرده بودم همه چيز عوض ميشد
بيرون ك ميرفتيم اگه نگاهم با كسي برخورد ميكرد حتي فروشنده بداخلاقي ميكرد وتهمت ميزد ك نكنه سري باطرف دارم،اينم بگم كل گذشته ي منو با قسم وآيه ي جون تك تك خانواده ام ازم پرسيد،حتي الانم ك ازدواج كرديم گاها قسمم ميده ك گذشته ام پاك بوده و…
من دختر مغرور وبااخلاقي بودم وهستم وتو گذشته ام خطايي نكردم ك از اعتماد خانواده ام سو استفاده كنم
راستي من وهمسرم از دو استان متفاوتيم و من ب خاطر كار ب شهر ايشون اومده بودم ك بعد از نامزدي از كارم بيرون زدم وبايد ب استان خودمون برميگشتم بداخلاقياي همسرم با اين موضوع بيشتر شد،زود از كوره در ميرفت يا گاها حرفاي ناشايست ميزد ووقتي ميديدمن ناراحت شدم يا حتي ميل ب تمام كردن رابطه دارم عذرخواهي ميكرد وتوجيه اينكه من دورم واون اذيته وباعث ميشه زود رنج بشه،بااين حرفا منم خام ميشدم
البته ناگفته نمونه همسرم دلش با زبونش يكي نيست،زبون تندي داره ولي دل نازك داره،ب قدري ك گاها با شنيدن آهنگاي غمگين ميزنه زيرگريه وكلي ب خاطر رفتاراش عذرخواهي ميكنه ،وقتايي ك آرومه خيلي مهربونه وهواي منو داره،خيلي حواسش ب خورد وخوراكم هست ولي فقط زماني ك مخالفت يا اعتراضي ازم ببينه گويا با ديدگاهش تداخل ايجاد ميشه واز كوره درميره ،مهمون دعوت ميكنه بدون هماهنگي بامن يا مياد يهو ميگه حاضرشو بريم فلان جا بدون اينكه بپرسه اصلا حال خوبي براي رفتن دارم يا ن،اگه بگم نميتونم عصبي ميشه،نميتونم بخابم چون اون تا ديروقت بيداره وازمنم توقع داره پا ب پاش بيداربمونم وفيلم ببينيم ،وقتايي هم ك سركاره مدام تماس ميگيره وجوياي حالم ميشه ولي اگه ي دقيقه ديرجواب بدم آتيشي ميشه كاري نداره شايد دستم گيرباشه يا نشنوم يا خواب باشم در هرشرايط بايد سريع جواب بدم
نميتونم باهاش دردودل كنم چون تو عصبانيت ازشون مث پتك استفاده ميكنه وبرعليه خودم استفاده ميكنه وقتايي هم ك اعتراض ميكنم وميخام دركم كنه ناراحت ميشه وبهش برميخوره
خلاصه نامزدي اگه اذيتم ميكرد نبايد ب خانواده ام ميگفتم فقط خانواده ي خودش درجريان بودن ناگفته نمونه ك خانواده اش فرشته ان واگه مقصر هم من باشم بازم پشت من درميان
دركل تو نامزدي يعني آخراي نامزدي ب حدي اذيت شدم يعني ساعت٢شب تماس تصويري و از خونه ي بابام نبايد بيرون ميرفتم و…وبداخلاقياي پشت تلفنش و…باعث شد ك بحثمون بشه ومن بگم نامزدي تمام وبزنم ب خيابون يعني سنگ بود با ثانيه ثانيه ديدن اين رفتارا آب ميشد تحملم سر اومد خانواده ام بعد از٥ماه فهميدم چي ب من گذشته،بابام با همسرم تماس گرفت وحرفشون شد
الان همين موضوع باعث شده ك همسرم كينه بگيره واعتقاد داره خانواده ي من حق هيچ اعتراضي ندارن حتي اگه منو بزنه
واسه همين براي ديدن خانواده ام خيلي اذيتم نميبره منو با التماس ميذاره ببينمشون،بعد از اون روز هيچ بي احترامي بينشون نبوده ولي كينه ي دعوا رو هنوز داره،فحش ميده وبددهني ميكنه ب خانواده ام وحتي ب من
با انتخاب همسرم خيليا ازم بريدن چون مخالف اين ازدواج بودن،الان هيچكسي رو از سمت خانواده ي خودم پشتم ندارم
هيچكسي نميدونه چي دتره ب من ميگذره
شمار كتكايي ك ب ناحق خوردم از دستم دررفته،حتي براي بيرون رفتن يا مهمون اومدن يا جاب جايي وسايل خونه ام هم كتك خوردم،بهش ميگم احترام ميخام مسگه عقده اي،بهش ميگم زندگي مشترك يعني كنار هم بودن زن ومرد،ولي توجيهش اينه ك من مردم فرق دارم
تعصبات وبدبيناش براي مرداي زمان تيغ علي شاهه،مردسالاري رو ميخاد
خلاف قول وقرارامون
ميدونم نادوني از خودم بود ك تن دادم ب اين ازدواج از سرلج ولجبازي وكمي عاشقي
ميخام زندگي كنم
همسرم قبول داره ك اشتباه ميكنه ولي ميگه دست خودم نيست حتي با اينكه ب حرفاي من حق ميده
دنبال راه چاره ام براي تغييرش،ميخام آرامش داشته باشم
من جز مردن راه ديگه براي جدايي از اين آقا ندارم چون پل پشت سري ندارم
فاميلاي من فقط منتظرن ك من ببازم وبشم نقل مجلسشون وبهم تيكه بندازن ك مرگ رو ترجيح ميدم ب اين
من همسرم رو دوس دارم تو آرامشش با وقتايي ك از كوره درميره زمين تا آسمون فرق داره
ميخام كمكم كنين چجور بايد بتونم باهاش حرف بزنم
خسته ام،از درون دارم ميسوزم چون مجرديم يا بچگي رو ن مجردي كردم ون بچه گي حالا متاهلي هم اينجور بخاد بگذره واقعا كم آوردم
حس ميكنم تو ي باتلاقم ك هرچي دست وپاميزنم بيام بيرون بيشتر فرو ميرم
ن راه رفت دارم ن راه پيش
صداي شكستن روحم ،بوي سوختن دلم،وخم شدن زانوهام رو دارم ميبينم
وجودم داره از درد فرياد ميزنه
روحم از ب يدك كشيدن جسمم خسته شده،دنبال راه چاره ام
اگه راهي نيست نبودن رو ترجيح ميدم ب با خفت زندگي كردن چون اين زندگي كردن نيست،مردگي كردنه
گاها خودم رو فقط ي عروسك ميبينم ك نخام دست همسرمه وهرجور ميخاد ميچرخونه منو
ما تو عصر جديديم ن عصر حجر ومرد سالاري،دقيقا كلكسيون رفتاراي بدشده همسرم
دنبال درمانم
ب مشاور هم اعتقادي نداره وتهديد ميكنه ك ديگه اسم مشاور نيارم واسه همين دارم آنلاين ازتون كمك ميخام
بهم بگين براي نجات زندگيم وآرامشم بايد چيكار كنم قبل از اينكه ديربشه
من ميخام با همسرم زندگي كنم وميخام براي تغييرش بهم كمك كنين🙏🏻