سلام.خیلی طولانیه صحبتام نمیدونم از کجا شروع کنم/
19 سالمه..دانشجوی انصرافی رشته ژنتیک پزشکی هستم…
تو یه خانواده تقریبا مرفح و با اصالت ب دنیا اومدم.اما از لحاظ احساسی تقریبا صفر…پدرم غرور خاصی داره و همچنین مادرم در واقع اخرین باری ک پدرم یا مادرم بغلم کردن رو یادم نیست..با مادرم خیلی راحتم اما نمیدونم از خجالته یا نه کلا ابراز احساسات نداریم.یه خواهر و برادر کوچک تر از خودم دارم..دختری بودم فوق العاده پاک و مقید…چون خانواده سخت گیر و مقیدی دارم.سر ب زیر و مودب و چشم و گوش بسته…اصلا فرق پسرو دخترو نمیفهمیدم..نماز میخوندمو سرم تو درس بود…هیچ دوستی نداشتم چون خونوادم دوست نداشتن.بیرون رفتن ک اصلااا…خلوتی هم هیچوقت نداشتم…حریم خصوصی نداشتم…مدت ها بود ک حس میکردم مادرم بین منو خواهرم ک سه سال ازم کوچیک تر بود فرق میزاره….گریه میکردمو داخل ی دفتری مینوشتم تا اینکه یه روز مادرم اون دفترو کامل خوند…و اولین حریم خصوصی من در سن10 سالگی شکست…حتی در مواقع بیکاری هم کتاب میخوندم…هیچکس سمتم نمیومد منزوی شده بودم و احساس میکردم هیچکس دوستم نداره و هر روز با گریه التماس میکردم ک خدایا میخوام بمیرم و از قلب اینو میخواستم…تو سن 11 سالگی عاشق پسر همسایه شدم..مادرم و خالم میخندیدن میگفتن زود گذره…گوشی نداشتم اما داخل اینترنت زیاد میومدم خیلی علاقه به برنامه نویسی داشتم و وبلاگ سازی میکردم.رشته ی نحصیلیم تجربی بود البته ب اصرار خانواده.میخواستم برم معماری اما میگفتن هه بری هنرستان؟ مردم بگن دختر فلانی رشتش معماریه؟
3 سال بطور پنهونی پسر همسایرو چک میکردم ..منتظر بودم حرف مامان و خالم حقیقت پیدا کنه..ک میگفتن زود گذره…خیلی سعی کردم بگذره اما نگذشت و بدتر شد…شبا تا صبح گریه میکردم…بهش خیلی فکر میکردم..اما تا میدیدمش دست و پام میلرزید یخ میکردم نفسم بند میومد…اما اخم میکردم و سرمو مینداختم پایین رد میشدم از کنارش بی هیچ حرفی…مادرم میگفت باید سنگین باشی…بلد نبودم ک نشون بدم علاقمو…صدای پاهاشو میشناختم…زمان ترددشو میدونستم…3 سال شب و روز کارم گریه بودو یه وبلاگ نوشتم ب عشقش …ی روز بنا ب دلایلی اومد وبلاگم و نظر گذاشت نمیتونم توصیف کنم حالمو…بعدش گفتم ک دوسش دارم و اون فکر میکرد من ازش متنفرم چون رو نمیدادم بهش بهم گفت ک اونم دوسم داره…چند هفته ای تو یاهو باهاش حرف میزدم کم کم مخالفت مادرم شروع شد …شمارشو بهم داده بود ب امید اینکه روزی بهش پیام بدم ..منم حفظ کرده بودم شمارشو ..هر چیزی ک مربوط ب اون میشد تو ذهنم میموند…با هم در ارتباط بودیم ماهی ی بار..یواشکی.مادرم فهمید کلا لب تابمو برد..من موندمو گریه…روز اول سال دوم دبیرستان با چشم های گریون نشسته بودم یه دختری ک نمیشناختمش اومد و هی حرف زد بعدش فهمید مشکلم چیه شماره ی اونو از زیر زبونم کشی گفت امتحانش میکنم..رفت ب چسر همسایه گفت ک دختری ب این اسم شمارتو داده گفته این پسره مزاحممه نمیخوامش…ب منم گف ک من ب همسایتون گفتم ک شمارشو از خیابون پیدا کردم اونم باهام دوست شد…خلاصه نابود شدم و بعد مدت ها به پسر همسایه پیام دادم ک چرا اینکارو کردی…اونجا بود ک دروغای اون دختره هم ب من هم ب اون ثابت شد ..التماسم کرد گفت ببخشمش..منم بخشیدم..یک سال با هم بودیم…مادرم همش جددامون میکرد..خانوادم باهام بد شده بودن..محل نمیدادن بهم…اذیتم میکردن..اما من عاشقش بودم…3 روز از مدرسه اخراج شدم چون گوشی از دوستم گرفته بودم ک اسمش گوشی مخفی بودو یواشکی باهاش حرف میزدم…یه روابطی هم بین ما ایجاد شد…چون خواسته ی اون بودو من تسلیم خواسته هاش بودم…اما خیلی کم پیش رفتم تو این قضیه خیلی مراقبب بودم..بیرون نمیرفتم ب هیچ وجه چون خانوادم اینو میخواست..با هیچ بهونه ای نمیتونستم قرار بزارم جز یه تایمایی ک کسی نبود خونه…خیلی چیزا بهم یاد میداد منی ک کلا کورو کر شده بودم داشت چشم و گوشم باز میشد.گوشواره طلامو فروختم براش کادو تولد بگیرم کلا تحریم بودم…از همه چیم بخاطرش گذشتم..میدونم خریت کردم…11مرداد 94 سر ی بحث ساده دیگه جوابمو نداد..کلا گذاشت رفت تا اینکه متوجه شدم با همون دختری ک دوستم بود رفیق شده…6 کیلو تو ی ماه کم کردم…منزوی بودمو گوشه گیر..هنوز میدیدمش دلم میلرزید…ب این فکر کردم ک چون اینکارو باهام کرد منم میرم با خیلیا دوست میشم.منم بد میشم…تو تلگرام با چندین نفر حرف میزدم..با پسرا…دوست میشدم…فقط مجازی البته..بعدش کات میکردم/تا اینکه یه پسری اومد بهم پیام داد گفت تو زندگیم مشکل دارم خانوادم اذیتم میکنن گفت 14 سالمه و من 17 سالم بود…خلاصه راهنماییش میکردم کمکش میکردم…فکر خود کشی بود ک از سرش انداختم.تا اینکه گفت عاشقم شده من محلش نکردم همش پیام میداد زنگ میزد من باهاش شروع کردم رابطرو فقط مجازی بودیم.خالش باهام صحبت میکرد همچنین داییش…مادر پدرشم خبر داشتن.خالم گفت بیا با هم بریم شهر اونا ببینش…اونا تو یه شهر دیگه بودن…من رفتم با خالم ببینمش ب من گفت بریم خونمون کسی نیست منم نه گفتن بلد نبودم الان یاد خریتام میفتم دیوونه میشم..رفتیم و یکی دو تا عکس گرفتیم..خالم رفت ی مرکز خرید اما متوجه نشد ک من رفتم با اون خونشون..یه چن تا عکس گرفتبم..همیییین.وقتی خواستیم برگردیم پدرش تا یه مسیری مارو رسوند و کلی حرف زد باهامون خیلی خوب برخورد میکرد خیلی خوب صحبت میکرد شمارمو گرفت تا چند روز بهم پیام میداد…تا اینکه یه روز این پسر ب من گفت میخوام خودمو بکشم منم ترسیدم..رفتم ب پدرش گفتم..مادرش زنگ زد ب مادرم پدرش زنگ زد ب خالم کلیییی فحش و بد و بیراه ک میایم ابروتونو میبریمو نمیدونم این عکسارو پخش میکنمو منم زدم زیرش ک اصلا عکسی وجود نداره وگرنه مادرم میکشت منو….شانس اوردم پدرم نبود…دو روز این کابوس ادامه داشت دایما تهدید و فحاشی تا اینکه من زنگ زدم ب خاله و مادربزرگ اون پسره و گفتم ک همچین اتفاقی افتاده اونا هم معذرت خواهی کردنو اون زنو شوهرو ساکت کردن دیگه هیچ خبری نشد…یک سال و نیم تمام من گوشی و خط نداشتم…با صدای هر زنگ تلفنی میپریدم تنم میلرزید…با صدای هر پیامی دست و پام شل میشد..شبا تا صبح میترسیدم میلرزیدم ک نکنه اونا دوباره سرو کلشون پیدا شه ابرومو ببرن…هر شبانه روز تو این فکرا بودم تنم مبلرزید.همش ب اون عکسا فکر میکردم..فقط ب خدا التماس میکردم ک خدایا کمکم کن اونا دیگه برنگردن..این وضعیت ها باعث شده بود ک کمتر ب پسر همسایه فکر کنم…کم کم داشتم ب زندگی بر میگشتم اما استرس اون زنگا تمومی نداشت….کنکوری ک سال اول دادم خانوادم گفتن دوباره سال دیگه کنکور بده…من تو خونه موندمو حتی نای درس خوندن هم نداشتم…منی ک درسم عالی بود…خیلی خسته بودم و از من انتظار پزشک شدن داشتن…هزارو یک جور روانشناسو روانپزشک منو میبردن اما دریغ از اینکه حتی یدونش جواب بده…من حقیقتو نمیگفتم..این حقیقت فقط امروز اینجا فاش شده خواهش میکنم راز دار باشین….
اصل قضیه از اینجا شروع میشه:پدر من یه دوست قدیمی داره ک ما تقریبا از بچگی ک یادمه یه شناخت کم و رفت و امد بسیار کمی باهاشون داشتیم.اون خانواده یه دختر و یه پسر داشتن…اون دختر از من کوچیکتر بود یه سال اما پسرشون از من 10 سال بزرگتر بود…خانواده ای هستن با وضع مالی متوسط رو ب پایین..و بسیار خسیس…تنها کسی ک توشون خیلی خوبه پدر خانوادس..بقیشون مشروب خوارن..خیلی ازادن..جوریه ک دخترشونو کل شهر میشناسن با همه دوست میشه بیرون میره سبکه…خیلی رفتارای زننده ای داره..و بسیار زشته…
من زیاد ازش خوشم نمیاد احساس میکردم حسوده چون دوستی هم نداشتم کلا اعتماد نمیکردم زیاد.هی اومد خونمون هی درد و دل کرد هی حرف زد منم سفره دلمو وا کردم….کم کم مادرم دید اینا خیلی ازادن خیلی زیادی بی ادبن خیلی رفتارای زننده دارن…منو برای پسرشون خاستگاری کردن من جواب رد دادم…دخترشون هم همه ی چیزایی ک ما داریمو ب اسم خودش میزد ب دوست پسراش میگفت..مثلا با ماشین ما عکس میگرفت میگفت این ماشین مال خودشونه…یا میومدن ویلای ما میگفت اینجا ویلای ماست…همه داراییای منو ب نام خودش میزد…عمو هام ب من گفتن حق نداری با این بگردی خیلی وله دختر خوبی نیست و از این حرفا……اینا یه دوست داشتن ک از شهر دیگه ای میومد توی شهر ما دانشگاه…از طریق اشنایی خیلی قذیمی ای ک با این خانواده داشت میومد خونه اینا میموند …
اسمش زهراس…
یه دختر خیلی ازاد ک برای خوش گذروونی با پسرا دوست میشه فرقی هم براش نمیکنه طرف زن داره یا نه..حتی با طرف میرفت شمال..ب خانوادش دروغ میگفت..با پسرا میرفت پارتی میرفت مسافرت.با خیلیا میپرید..یه حالت آنرمالی داشت…حرفای الانش با دو دقیقه بعدش فرق داشت..میگفت پدرم فوت کرده 5 تا خواهریم یه برادر…
ما هم باهاش اشنا شده بودیم..خیلی از ما خوشش اومده بود..میگفت شما از سمانه اینا خیلی بهترین(سمانه اینا همون خانواده ی خیلی بازین ک الان گفتم راجبشون) خلاصه زهرا دیگه همش میومد خونه ما 2 سال تمام تا منو میدید میگفت با برادرم ازدواج میکنی؟همش ازم خاستگازی میکرد همش ازم تعریف میکرد میگفت خیلی خوشگلی عروس ما میشیو از این حرفا..منم قبول نمیکردم…تا اینکه تیر ما سال 1396 زنگ زد گفت من تعریف شمارو پیش خونوادم خیلی کردم میخوایم بریم با شما ویلاتون شمال میاید؟مامان منم گفت باشه.(اینم بگم ک پدر من معمولا با ما سفر نمیاد همش بهونه کارو میگیره ما بچه ها بیشتر با مادرمون سفر میکنیم)خلاصه رفتیم باهاشون شمال …داداشش از من خوشش اومد و خواهرش و مادرشم همینطور…وقتی برگشتیم همش از من تعریف میکردن..منم ک گوشی نداشتم زهرا ب من زنگ زد گفت ک داداشش از من خوشش اومده و نظرش اینه ک ما با هم یه مدت اشنا شیم بعد ازدواج کنیم..میدونستن من گوشی ندارم..با گوشی مادرم تو اینستا با علی ارتباط برقرار کردیم…من برای اولین بار بین این همه خاستگار این اقارو قبول کردم…ب نظر ایده ال بود….همش تعریف از من میکردن تا اینکه خبر ب گوش سمانه اینا رسید اونا هم چون از من کینه داشتن ک ب پسرشون جواب رد دادم…مادر و دختر نشستن ب پای زهرا و خونوادش…هر چی راز ب دختره گفته بودم ب اینا گفت ابرومو برد 10 تا چیزم گذاشتن روش….تهمت زدم من شبانه روزم گریه بود چندین بار با علی کات کردم سر این حرفا ….شبانه روز تو استرس بودم چون من نمیخواستم ب علی بگم.تا اینکه موضوعاتو خیلی سر بسته ب علی گفتم از خیلی چیزای گذشته من خبر نداره و منم اعتقاد دارم ک گذشته ربطی ب اینده نداره..حالا هر کاریم کردم مربوط ب گذشتم بوده اونا حق نداشتن با ابروم بازی کنن…خیلی سخت بود اون روزا…گذشت و گذشت…من همش نماز میخوندم قران میخوندم از خدا میخواستم ک دروغاشون رو شه…فقط تهمتایی ک زدن ثابت شه…خدا خواست و ورق برگشت….سمانه اینا دروغاشون جلوی زهرا اینا رو شد.و همه چی ثابت شد.جز گذشته ی من پیش علی.منم بازم بحثو عوض کردم و از گذشتم ی چیز سر بسته گفتم چون چند جا پرسیده بودم ک میگفتن نباید همه چیزو گفت…خب اون تو شرایط من نبود ک بخواد راحت قضاوتم کنه…خلاصه من جا خالی نکردمو موندم پای علی همه جوره…خیلی خوبه اخلاقای خوبی داره شغل و دراود خوبی داره…اما از لحاظ از ما پایین ترن و خواهراش اینو قبول ندارن همش میگن علی تو خیلی باکلاسی تو خیلی سری…در حالی ک هر کی مارو میبینه میگه اونا اصلا در حد شما نیستن…علی پست منه از خونوادش متنفره..خیلی اذیتش میکنن..رابطه ما با تموم سختیا و مشکلاتش تا الان ادامه پیدا کرده و ب پدرم زنگ زدن ک منو میخوان…اما حالا ک علی گفته بحثو جدی کنیم و بریم خاستگاری هر کدوم یچی میگن..من قبل اینکه اصلا علیو ببینم یا اشنا شم..دانشگاه ثبت نام کردم شهر اونا رشته ای ک خیلی دوستش داشتم قبول شدم رشته ژنتیک پزشکی..اما بخاطر حرفای کوتاه فکرانه ی خواهراش انصراف دادم چون میگفتن ک تو بخاطر علی اومدی در حالی ک من زمانی ک ثبت نام کردم اصلا علیو نمیشناختم….هنوزم ک هنوزه هر از گاهی چرت و پرت میگن سعی دارن علیو پشیمون کنن اما اون قبول نمیکنه و پشت منه…نامردیه ک بخوام ولش کنم و تنهاش بزارم وقتی بخاطر من میجنگه…اونم خیلی عذاب میکشه..من خاستگار خیلی دارم همه جوره هم شرایط خودمو ظاهرمو خانوادم از اونا سر ترن….اما نمیدونم چشونه ک اینکارارو میکنن…من واقعا خسته شدم از بس ک عذاب کشیدم از دور نگام میکنن میگن خوشبحالش هیچی کم نداره ولی من واقعا بریم بخاطر بچگی کردنای خودم نادونیای خودم…همش استرس دارم همش نگرانم…پدرم از هیچکدوم این قضایا خبر نداره…اگه ی درصد بفهمه خونواده علی مخالفن یا من باهاش در ارتباط بودم یا ایکه اونا چ حرفایی میزنن …اصلا قبول نمیکنه….از طرفی من طاقت یه استرس جدیدو ندارم چون با علی خیلی راحتم خیلی میاد شهرمون ک منو ببینه مادرمم برای اولین بار اجازه میده ک با علی بریم بیرون البته خودشم میاد..خیلی اومده کلی عکس گرفتیم عاشقش شدم فکر نمیکردم ک بازم بتونم عاشق بشم…خیلی خاطره با هم داریم کلی عکس داریم و من نمیتونم ولش کنم بازم عذاب وجدان بگیرم ک چرا بازم با یکی انقد صمیمی شدمو ولش کردم…مشاوره هم رفتیم…شخصیتامونو گفت…و گفتش ک برید فکر کنید..همدیگرو همینجور ک هستید قبول کنید دنبال تغییر همدیگه نباشید…اگه میتونید ازدواج کنید…حالا خانوادش دارن اذیت میکنن..خواهراش همونایی ک دقیقا همش از من تعریف میکردن ک باید اینو بگیری حالا اینجوری میگن…خودشون هیچکدومشون زندگیای خوبی ندارن…همشون مشکل دارن…من فقط بخاطر علی تحمل میکنم….خواهراش هیچی نیستن اما خیلی ادعا دارن ک ما اینجوری ایم اونجوری ایم…ن ظواهرشون جالبه ن باطناشون هیچکدومم زندگی موفقی ندارن.خیلی ناراحتم..از طرفی هم دوست دارم ازدواج کنم از شرایط خفقان این خونه در بیام…هم علیو دوست دارم هم نیازایی ک دارمو میخوام بر طرف کنم…میترسم گناه کنم بیشتر از این…واقعا حال و روز خوبی ندارم..کمکم کنید