من همیشه ترس بازگو کردن حقیقت رو داشتم و همین الان هم با استرس دارم این متنو مینویسم
اول از همه من یه پسر 17 ساله برون گرا و اجتماعی هستم از اون ادمایی ک سریع با افراد گرم میگیرم و … اما الان دغدغه های فکری زیادی دارم که باعث شدن به کل عوض بشم دو تا از اون ها از همه مهمتر هست رو مینوسم که یه جورایی به هم مرتبط اند
اولیش داشتن رابطه یا حتی عاشق شدن تو سن پایین هست که چیزی ک این رابطه رو بدتر میکنه این هس که من به یکی از دخترای فامیل علاقه مند شدم
میدونین ما تقریبا از اول با هم بودیم و بزرگ شدیم و تا سن 15 سالگی با هم بزرگ شدیم اما وقتی ب این سن رسیدم دیگه حسم نسبت بهش تغییر کرد وقتی باهاش وقت میگذروندم قلبم اروم و قرار نداشت و یکسره کف دستام عرق میکرد زمان برام سریع میگذشت با اون واقعا به من خوش میگذشت خلاصه به مرور علاقه ام بهش بیشتر شد یه جورایی حس مالکیت بهش داشتم ک اکثر اوقات اونم یه جورایی همایتم میکرد و خیلی باهم صمیمی بودیم مثلا تو تفریحات گروهی همیشه با من بود حتی گاهی اوقات با من راجع تصمیماش مشورت میکرد و … یه جورایی این حس رو تقویت میکرد خلاصه من تا یک سال صبر کردم و یجورایی با دو نفر هم ک میتونستم و نزدیک ترین دوستام بودن مشورت کردم (این هم بگم خانواده من به خاطر شغل پدرم تو یه شهر و باقی خانواده مثل عمو عمه خاله خلاصه همه تو یه شهر دیگه زندگی میکردن ولی چون شهر ها به هم نزدیک بود ما هر هفته اخر هفته ها پیش اون ها میرفتیم )یکی از این دوستام پسر عموم بود (متاسفانه ما تو یه جامعه ای زندگی میکنیم ک بزرگترها نمیتونن این طور موضوعاتو درک کنند) که نزدیک ترین دوستم بود نفر دومی که باهاش در این باره مشورت گرفتم دوست صمیم تو مدرسه بود ک اونم مثل من از دختر فامیلش خوشش اومده بود و بهش احساسشو گفته بود و خوشبختانه به هم رسیده بودن و … که همین من رو هم به سمت این هول داد که بهش احساسمو بگم تا اینکه 16 سالم شد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تو یه شب تو باغ یکی از فامیل ها احساسمو بهش گفتم واکنش خوبی نشون داد فقط گفت ک هنوز خیلی زوده واسه همچین چیز هایی و راست هم میگفت خلاصه همه چی خوب پیش رفت
و دقیقا بعد از اینکه این اتفاق افتاد امتحانات شروع شد و ما چندین هفته همو ندیدم میدونین اون زمان بودن با اون بهم انگیزه میداد از اول درسم خوب بود ولی با وجود اون پیشرفت زیادی کردم
و تو این مدت یکسره باهم تو فضا ی مجازی چت میکردیم و حتی یه بار با هم سینما رفتیم و کل فیلم دستامون تو دستای هم بود خلاصه همه چی تا طول دو ماه خوب پیش می رفت تا اینکه یه اتفاق افتاد یه اتفاقی که زندگیمو تغییر داد
اون زمان یک پارک بزرگ کنار خونه اونها ساخته شده بود و هر شب اونها خانوادگی به پارک میرفتن منظورم با والدین هست خلاصه اون و پسر عموم هر شب تو اون پارک باهم قدم میزدن و ( اینم بگم ک من به پسر عموم اعتماد کامل داشتم و اونم از رابطم با اون خبر داشت ) یه شب که ماهم رفته بودیم باهاشون به پارک یه گروه پسر بودن که اون شب دنبال دخترا(اون ودوستش) راه افتاده بودن که یه لحظه چشم پسر عموم به یکی دوستاش میفته و ما باهم مشغول صحبت میشیم و به دخترا گفتیم برن قدم بزنن بعد که صحبتامون تموم شد بریم پیششون خلاصه حرفامون رو ک زدیم رفتیم پیش اونا که دیدم همون پسر ها شمارشون رو به دخترا دادن من خشکم زد واقعا نمیدونستم چیکار کنم خواستم برم درگیر شم باهاشون که پسر عموم نگم داشت وگفت مامان باباهامونو جوابشونو چی بدیم که چند ثانیه بعدش دیدم عشقم جلو چشمام شمارشو گرفت خورد شدم به معنا واقعی خورد شدم اگه پسر عموم جعمم نکرده بود ابروریزی بزرگی درست میشد خلاصه کوه ارزو هام تبدیل به خاک شد واقعا نمیدونستم چیکار کنم تصمیمی گرفتم که هنوزم نمیدونم درسته یا نه تصمیم گرفتم همه چیو رها کنم اصلا دیگه به روش نیوردم
و دیگه هیچ وقت با هم صحبت نکردیم از اون زمان یکسال میگذره و من 17 سالم شده وکنکورم هم نزدیکه ولی اصلا تمرکزی رو درسم ندارم و کل فکر و ذکرم شده اون هنوزم دوستش دارم ولی دیگه جرئت صحبت باهاش رو ندارم من ک یه پسر شاد اجتماعی بودم تبدیل شدم به یه پسری که همیشه تو خودشه هنوزم اخر هفته خونه پدربزرگم میبینمش اما جواب سلام هم رو هم به زور میدم
الان بعد یک سال همه من رو هول میدن به این سمت ک برو باش صحبت کن دوباره باهم باشید و … و یا میگن انقد سرد باهاش برخورد نکن ولی واقعا نمی تونم چون که وقتی باش چشم تو چشم میشم هیچ حرفی به ذهنم نمیرسه و فقط و فقط به این فکر میکنم چرا اونشب اونکارو کرد
دوستان واقعا متاسفم ک طولانی شد اما واقعا نیاز به یه مشاور دارم و به کسی هم نمیتونم بگم چون واقعا توان بازگویی رو به پدر و مادرم هم ندارم و اگر هم بخوام به مشاوره برم نیاز به پول هست و باز هم باید جواب پدرمو بدم خواهش میکنم کمک کنین
نمیگم پول ندارم ولی اگه بخوام پولی خرج کنم تو این راه باز هم باید علتش رو به پدرم بگم
و خواهشا این رو هم قید کنین که برگشت ب همچین رابطه ای درسته؟!