سلام.خواهش میکنم بخونید تا آخر.کمکم کنید.من دختری 22 ساله هستم.تحصیلاتم تازه تموم شده و لیسانس مدیریت بازرگانی دارم.از نظر مالی و خانوادگی در حد متوسط هستیم.2سال و نیم پیش تو خیابون خیلی اتفاقی با پسری آشنا شدم.دوستی ما ادامه پیدا کرد تا الان خیلی دوسش داشتم اونم میگفت دوسم داره.هیچی واسش کم نمیزاشتم و خیلی با هم راحت بودیم.اونم همینطور بود.24 سالشه و دیپلم معماری داره و اهل کار و تلاشه و هدف داره واسه زندگیش.متاسفانه پدرش اعتیاد داره و از بچگی خیلی سختی کشیده و مادرش تمام زحمات زندگی رو کشیده و پدرش نقشی نداشته.واسه همینم خیلی خیلی مادرشو قبول داره و میگه اگه بگه ماست سیاهه میگم درسته!!!خلاصه چند ماه پیش اومدن خواستگاری،سر مهریه خیلی بحث پیش اومد و خانواده ها خیلی از هم دلخور شدن و نزدیک بود به هم بخوره که با اصرار و التماس من به خانوادم قبول کردن و ما مدت 2 ماه صیغه شدیم و یه جشن هم گرفتیم.قرار شد بعد 2 ماه عقد کنیم که این اتفاق افتاد:اومدن خونمون که در مورد مراسم عقد حرف بزنیم،ما رسم داریم که مراسم عقد با خانواده ی داماده ولی اونا میگفتم که نه همه جا عقد با خانواده ی عروسه.و هدایایی که به عروس و داماد داده میشه باید طلا خریده بشه نه کار دیگه ای ولی مادر من میگفت نه هدیه ها ماله عروسه و هر کاری بخواد میتونه بکنه اجباری در خرید طلا نیست.اینم بگم که این پسر حرف مادرش براش سنده و اگه بگه نباید این کار بشه پسر هم میگه چشم.مادرش خیلی براش تصمیم میگیره.بعد اون شب بهم زنگ زد و گفت ما به درد هم نمیخوریم و ذات خانواده هامون با هم جور نیست بهتره جدا شیم.گفتم خانواده ها رو ول کن منو دوسداری یا نه؟گفت نه ندارم منم گفتم باشه خداحافظ برو.حدود 1 هفته است خبری نشده.(ما قبلا خیلی از این قهرا داشتیم بار اولش نیست)به نظر شما من باید چیکار کنم؟؟؟این ازدواج به صلاحه یا نه؟؟برای من خیلی سخته جدایی خیلی.هنوز صیغه مون تموم نشده و دو هفته اش مونده اونا هم نه زنگ میزنن نه خبری میدن نه دنبال انگشتر وسایلشون میان.خواهش میکنم عاجزانه.لطفا کمکم کنید حالم اصلا خوب نیست.ممنون