با سلام از آنجایی که بنده یکم داستان زندگیم طولانی هستش امیدوارم خواندن آن شما را اذیت نکند.
من یه دختر 26 ساله هستم که 4 سال پیش (سال 92) بصورت سنتی با همسرم عقد کردیم ایشون موقعی که خواستگاری من اومدن در چند تا دانشگاه تدریس میکردن ولی چون سربازی نرفته بودن مجبور شدن تدریس کنار بگذارند و برن سربازی حدود 1 سال و نیم سربازی ایشون طول کشید وقتی تمام شد تصمیم گرفتن دوباره تدریس رو شروع کنند اما متاسفانه هر دانشگاهی میرفتن و درخواست میدادن بدلیل اینکه مدرس زیاد بود ایشون رو دیگه قبول نمیکردن یا میگفتن که باید صبر کنی هر وقت خواستیم تماس میگریم حدود 1 سالی هم به این وضعیت گذشت و ایشون بیکار بودن و به هر دری که میزدن بسته بود البته بگم که ایشون فوق لیسانس کامپیوتر هستن.
بعد از اینکه 2 سال از عقد ما گذشته بود من فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شدم و این بهانه ای شد که هر دو بیاییم تهران.و نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه ایشون سریع در جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران مشغول به کار شدن و تقریبا از لحاظ شغلی شرایط خوبی را پیدا کردن من هم شروع به تحصیل کردم و به دلیل اینکه ایشون دستشون خالی بود بدون اینکه عروسی بگیریم و حتی جهیزیه بخرم اومدیم تهران و خونه گرفتیم و با حداقل وسایل شروع کردیم به زندگی و قرار گذاشتیم یک سالی بگذره و ایشون یکم پول جمع کنه و عروسی بگیریم. با توجه به اینکه من به خانوادم خیلی وابسته بودم این دور شدن از خانواده خیلی اذیتم میکرد ضمن اینکه زندگی در یه شهر غریب و تنها اونم بدون هیچ عروسی و جهیزیه ای توی یه خونه ی کوچیک بشدت عذابم میداد و اینکه همسرم اصلا علاقه ای به رفت و آمد با فامیل و خانواده نداشت و این مهاجرت به تهران نه تنها باعث شده بود از بیکاری خلاص بشه بلکه باعث شده بود ایشون از رفت و آمد ومهمونی و اینجور مسائل هم خلاص بشه من نمیتونستم این همه تغییرات رو یکدفعه توی زندگیم بپذیرم در واقع من الآن 4 ساله که در دوران عقد هستم ولی داریم توی یه خونه زندگی میکنیم اونم به دور از خانواده ها و تنها بدون عروسی و آرزوهایی که توی ذهنم بود. حالا همه ی اینا به کنار چیزی که بیشتر از همه منو اذیت میکنه اینکه همسرم عقاید و افکارش زمین تا آسمون با من فرق داره ایشون به شدت گوشه گیر هستن از جاهای شلوغ بدشون میاد و از مهمونی رفتن و عروسی و دور همی بشدت متنفرن و وقتی اینجور جاها میریم میبینیم که واقعا داره اذیت میشه و اون لحظه رو فقط داره تحمل میکنه و دائما به ساعت نگاه میکنه که اون مهمونی تموم بشه و سریع میخواد که اونجا ترک کنه ایشون خیلی زیادی منطقی رفتار میکنه و از هر نوع رفتار اجتماعی بیزاره و این مسئله کاملا از رفتارش مشخصه یعنی هر کسی که با همسرم برخورد کنه همون دفعه ی اول راحت میتونه این مسئله رو تشخیص بده چون غیر از رفتار در صحبت کردن با افراد دیگه دچار مشکل میشه و اصلا نمیتونه راحت صحبت کنه من دقیقا شخصیت مقابل ایشون هستم و آدم اجتماعی هستم از اینجور جاها خوشم میاد و از بودن با دوستان و فامیل لذت میبرم و خیلی احساسی هستم البته بگم که ایشون اصلا منو در رفتن به اینجور جاها و رفت و آمد محدود نمیکنن و میگن اگه میخوای خودت برو من نمیام و من مجبورم که هر جایی که دعوت میشیم تنها برم و این مسئله منو عذاب میده حتی عید نوروز هم از دید و بازدید فامیل طفره میره و اصرار داره که جایی نیاد و تو خونه بمونه و ما هر بار سر این موضوع با هم بحث و دعوا داریم .الانم تحصیل من رو به اتمام هستش و من میخوام که برگردم به شهر خودمون و در کنار خانواده و اونحایی که بزرگ شدم زندگیمو باهاش ادامه بدم اصلا از زندگی توی شهر تهران خوشم نمیاد و این مسلئه داره منو عذاب میده ولی ایشون هم بخاطر شغل و هم بخاطر دور بودن از بقیه راضی نیست که برگردیم و میخواد تهران بمونه من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم بارها به فکر جدایی افتادم احساس میکنم اصلا افکارمون با هم یکی نیست دقیقا هر چیزی که من دوست دارم اون دوست نداره و برعکس یا هر چیزی که برای من مهمه برای ایشون مهمون نیست لطفا منو راهنمایی بفرمایید ممنون.