10
مشاوره فردی
سلام من دو روز پیش تصادفی داشتم که ضربه بدی به روح من وارد کرده و مدام برایم تکرار میشود و مرا اذیت میکند لطفا راهنمایی کنید
سلام من دو روز پیش تصادفی داشتم که ضربه بدی به روح من وارد کرده و مدام برایم تکرار میشود و مرا اذیت میکند لطفا راهنمایی کنید
با سلام خدمت شما دوست عزیز
اطلاعات بیشتری در اختیار ما قرار بدهید منظور شما از اینکه ضربه بدی به روح شما وارد شد چیست ؟ و اینکه چه علایمی دارید و چندسالتان می باشد؟
با سلام.بنده ۳۸ سالمه و شاغل هستم قصد ازدواج با فردی را دارم که کودک ۵ ساله دارد و طلاق گرفته است مادر بچه ۲ ازدواج دیگر داشته کیس مورد نظر بعد از چندین ماه مورد تاییدم قرار گرفته و میخواهم با فرزند این آقا ارتباط برقرار کنم ولی نمیدونم باید چیکار کنم هیچ جوری راه نمیده لطفا مرنو راهنمایی کنین
سلام روز شما بخیر ، من ۲۰ سالمه دانشجویه معماری هستم و رشته ام رو با علاقه انتخاب کردم اما الان که ترم ۵ هستم اصلا حوصله انجام تکالیف و تمرین ها و ساخت ماکت ها و یادگیری نرم افزار ها رو ندارم هی با خودم میگم امروز شروع میکنم فردا شروع میکنم هیچی به هیچی اصلا انگیزه ایی ندارم عاشق کتاب خوندنم اما اصلا نمیرم سمت کتابهای تخصصی معماری یا یادگرفتن نرم افزار هایی که لازمه این رشته هستن و اینم میدونم که هر رشته ایی سختی های خودش رو داره ، یعنی بنظرم تقصیر رشته ام نیست اگه مهندسی برق هم میخوندم مثلا ، همین وضعیت به قوت خودش باقی بود ، واقعا دیوونه کننده ست ، اصلا حال و حوصله ی هیچ چیز رو ندارم چکار کنم ؟
حتی حال و حوصله جمع کردن لباس و وسایلم رو ندارم حتی حوصله ی حموم رفتنم ندارم
دارم دیووونه میشم ، خواهش میکنم کمکم کنین
با سلام خدمت شما دوست عزیز
در این مورد اطلاعات بیشتری در اختیار ما قرار بدهید تا باهم بیشتر صحبت کنیم .
۱٫ چند مدت است این علایم را دارید؟
۲٫ اتفاق خاصی باعث کاهش خلق و انگیزه شما شده است؟
۳٫ چه افکاری در ذهنتان در این موارد وجود دارد که بیشتر خلق شما را تغییر می دهد؟
۴٫ روابط مشا با اعضای خانواده و دوستان چگونه می باشد؟
۵٫ فکر می کنید در چه زمان هایی عملکرد بهتری دارید ؟
با سلام
ببخشید من ۱ماه با همکارم در محل کار آشنا شدم از همون ابتدا گفت قصدم ازدواج اما من گفتم ب خانوادت بگید اما گفتننمیتونم بگم یهویی عاشق شدم و از من عکس خواستن و میگفتن دلم واستون تنگ شده عصر بیا ببینمت و اوایل مخالفت کردم ی عصر همدیگرو دیدیم و بعد دوباره گفتن عشق منی و ..من بلاک کردم گفتن از بلاک بدم میاد بلاک کردم ک کلا روابطم رو قطع کنم اما مجددا بعد از پایان کار ایشون رو دیدم و خواهش کردن ک انبلاک کنم و عصر خواستن من رو ببینن و دستم رو ب زور گرفتن بعد من اومدم و ناراحت شدم و بلاک کردم ک دیگه واقعا تموم بشه اما کار من جوریه ک هر روز ایشون تو محیط کار میبینم و گفتن هرطور تو بگی فقط بلاکم نکن و ی عصر خواستن من دلیل بلاک کردن رو توضیح بدم اگه قانع نشدن دست ب هرجا خواستن بزنن من رفتم و گفتم توضیح میدم ک من رو اشتباهی گرفته من روابط دوستی نمیخوام متاسفانه من رو بردن ی جای خلوت و ب زور دستم رو گرفتن و بوس و لب گرفتن و به گردنم دست زدن من نمیدونستم چکار کنم چن بار خواستم پیاده بشم اما زور ایشون خیلی زیاد بود و نتونستم .الان بی نهایت عذاب وجدان دارم 😓😓😓😓😓من تا اون شب شوم دست کسی بهم نخورده بود و الان نگاه پدر و مادرم میکنم بی نهایت خجالت میکشم و همش یادم میاد لبم ب ی نامحرم خورده دلم میخواد رو زمین نباشم ،قلبم گرفته واقعا ایشونم از این ب بعد میبینم گفتم حتا سلام نمیکنم دلم میخواد بمیرم و ب ی دوستی گفتم گفتن شکایت این آدم فاسد رو بکن اما خانوادم اگه بدونن اعتمادشان ازم سلب میشه من تا این لحظه با کسی رابطه نداشتم .الان نمیدونم چکار کنم با این عذاب وجدانم و با آبرویی از خودم ک جلوی پروردگارم بردم ،همش میگفت دوست دارم من عاشقتم من خام حرفاش شدم نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم
با سلام خدمت شما دوست عزیز
در این مورد شما مقصر نیم باشید و فرد دیگری دچار اشتباه شده است و شما بهتر است از سرزنش کردن خودتان خوداری کنید و سعی کنید این روابط را مدیریت کنید و از تنها بودن با اینگونه افراد خوداری کنید ایشان و یا هر فرد دیگری که نیز قصد آشنایی با شما را داشته باشند نیاز است از مسیر درست آن اقدام کنند تا بتوانید بر اساس شناخت و مشورت با خانواده در این مسیر گام بردارید.
سعی کنید حدود ایشان را اگر بازهم خواستند به شما نزدیک شوند برایشان مشخص کنید و بیان کنید که در صورتی که از حدود خود بیشتر جلو بروند از ایشان شکایت خواهید کرد .
سلام وعرض ادب بنده ۲۶ سالم ودارم واسه یه ازمون حقوقی میخونم خیلی واسه هدفم جون کندم وتلاش کردم حدود ۶سال دارم مجردی بابدبختی توخوابگاه زندگی میکنم ودرس میخونم؛ونمیخوام که هوفم راازدست بدم واسش خیلی تلاش کردم تابه الان؛مادرو پدرم حدود۶۰تا۷۰ سالشون وطرز تفکراتشون اصلابه من نمیخوره؛یه خواهری هم دارم که تسلط شدیدی روخانوادم داره وخیلی توزندگی من دخالت میکنه حدود۵ سال که یه پسر را میخوام واونم من میخواد؛ویه بارم خواستگاری اومدکه همین خواهرم باعث شدبین خانواده هادرگیری به پابشه؛وقبلا خانوادم راضی بودن ولی باشیطونی هاودخالتهای خواهرم الان به شدت ناراضی اند؛بماندکه چندین خواستگار وکیل ودکترو…ردکردم بخاطراین پسر؛الانم واسم یه پسری را درنظرگرفتن ومیخوان ب زور من بکشونن خونه من ۶ماه بخاطربحثی که باپدرم داشتم که همش نشات گرفته ازهمین خواهرم بودخونه نرفتم وپدرم ماه من ازنظرمالی رهاکرده وخودم تا۲ماه اول کارمیکردم مابقیش رااون پسره که ۵سال هم رامیخوایمکمکم کرد؛الان چندروزدیگه ازمونم ونمیخواند به هرنحوی من بکشونن خونه من تواون خونه اسایش وارامش ندارم مادرو پدرم باهم دیگه نمیسازندوخواهرم بخاطرشیطونی هایی که کرد وجهه منراخراب کرد پیش خانوادم؛خونه واسم زندان؛چندروز دیگه ازمونم رامیدم وبعدش اینهامیخوان من بکشونن خونا و به زور بدن من به کسی که هیچ شناختی نسبت بهش ندارم؛من اعتقادم این که بایدبا شناخت ازدواج کرد که ازچاله نیفتم توچاه عمیق؛اما اینها چون مخالفت شدیدبا اون پسر دارن نمیزارن؛ من دارم دیوونه میشم تورو به خدا کمکم کنید….
با سلام خدمت شما دوست عزیز
با توجه به شرایطی که دارید بهتر است در زمان فعلی تمام تمرکز خود را بر آزمون قرار بدهید و تصمیم گیری در مورد ازدواج و شیوه بیان موضوعات به خانواده را به بعد معکول کنید چون در زمان فعلی فکر کردن به این موضوعات کمکی به بهبود شرایط شما نمی کند و تنها باعث کاهش تمرکزتان خواهد شد .
بعد از آزمون خود می توانید در احترام در زمان مناسبی با خانوادیتان صحبت کنید و از خواهرتان نیز در احترام بخواهید که دیدگاهایشان را تا زمانی که نظرشان را جویا نشده اید برای خودشان نگهدارند و سعی کنید با بیان اینکه نگرانی والدینتان را درک می کنید معیارها و هدفتان از ازدواج را با آنها در میان بگذارید و بیان کنید که بدون شناخت نمی توانید ازدواج کنید در هرصورت شما از نظر قانونی نیز حق انتخاب لازم را دارید و اجباری برای ازدواج شما وجود نخواهد داشت .
اما بهتر است سعی کنید با بیان نگرانی و احساسات خودتان نسبت به پدر و مادرتان فرصت بیشتری برای بیان احساسات در مورد زندگی مشترک و فرد مورد علایقتان ایجاد کنید .
با سلام و خسته نباشید خانمی هستم حدود ۴۳ ساله سالها پیش همسرم به رحمت خدا رفت و من یک پسر دارم که در آن زمان هنوز ۳ سه سالش هم نشده بود الان حدود ۱۲ سال است که این اتفاق افتاده و من در تمام این مدت تنها بودم البته بدم نمیامد که مورد مناسبی باشه و من ازدواج کنم ولی موردی پیدا نشد یعنی خودم که درگیر مسائل کاری و زندگی و فرزندم بودم و اطرافیانم هم درصدد معرفی کردن کسی بر نیامدن حالا یا سراغ نداشتند یا به هر دلیلی
حدود ۲ سال پیش وقتی که در دانشگاه تحصیلات تکمیلی را تمام می کردم در آخرین روزها با آقایی آشنا شدم که تقریبا شرایطش به شرایط من میخورد ایشون از همسرشون جدا شده بودن از زندگی قبلیشون اصلا راضی نبودن و کلی هم ضرر و خسارت دیدن طوری که دیگه هرگز قصد ازدواج نداشتن
ایشون در زمان آشنایی با من اعلام کردن که تمایل دارند در حد یک دوستی ساده و در نهایت عقد موقتی هر چند سال که با هم تفاهم داشتیم و راحت بودیم باهم باشیم
از آنجا که پسر من هم دیگه بزرگ بود حدود ۱۰-۱۱ سال و نمیدونستم که با این مسئله چ طور میخواد کنار بیاد کمی احتیاط کردم و رابطه مون رو با احتیاط شروع کردیم و البته خداروشکر پسرم از همون روزهای اول به این اقا علاقمند شد و الان بعد از گذشت حدود ۲-۳ سال خیلی به هم وابسته شدن این آقا هم از هرچی که شما بگید برای پسرم کم نذاشتن و مثل یه پدر واقعی با پسرم رفتار می کنه حتی به جرات میتونم بگم که شاید خیلی بهتر از یه پدر
از همون روز اول موضوع این آقا رو با مادرم در میون گذاشتم چون قرار بود این آقا به منزل من رفت وآمد داشته باشه و من با مادرم در یک ساختمان و در طبقات جداگانه زندگی می کنم ضمن اینکه خواهرم هم در ساختمان و در طبقه ای دیگر زندگی می کند و من گفتم که چون رفت و آمد هست بهتره که با مادرم در میون بذارم که در جریان باشه که بعد از دست من ناراحت نشه
اینم بگم که این آقا از هیچ محبتی نسبت به من و فرزندم دریغ نمیکنه واقعا عین یه سرپرست واقعی در کنار ما زندگی می کنه
هرچند بماند که در اوایل آشنایی بخاطر اینکه با خصوصیات هم آشنا نبودیم و نیز به خاطر اینکه خودش در زندگی قبلی خیلی آسیب دیده بود و زیاد اعتماد به خانم ها نداشت زیاد دچار مشکل می شدیم و این مشکلات با همه سختیها تا الان حل شده و ما الان در حال حاضر خیلی راحت در کنار هم زندگی می کنیم
لازمه بگم که وقتی موضوع رو به مادرم گفتم مادرم تمایل داشتن که من با هیچ کدوم از خواهر برادرام این موضوع رو در میون نذارم علی الخصوص برادر ها و همسر خواهرم
من خودم هم تمایل نداشتم که کسی از این رابطه ما خبردار بشه البته بعد از مدتی خواهرانم هم متوجه شدند یعنی خودم صلاح دیدم که اشکالی نداره که اونا هم بدونن فقط مردا یعنی برادرها و شوهر خواهرم چیزی نمیدانند از خانواده اون آقا هم فقط مادرشون و خواهرانشون در جریان هستن برادرها و شوهر خواهرشون اصلا از موضوع خبر ندارن
حالا الان بعد از گذشت ۲-۳ سال از این رابطه مادرم سر ناسازگاری با این نوع رابطه گذاشتن و متاسفانه هیچ روی خوشی به این آقا نشون نمیده یا جواب سلام رو با حالت بدی میده در حالیکه خانواده ایشون یعنی مادر و خواهرانشون با من مثل یکی از اعضای خانواده خودشون رفتار می کنند و من هیچ بی احترامی از هیچ کدامشون ندیدم
این موضوع بی محلی مادرم و بهانه گیری هاش خیلی داره اذیتم می کنه
من الان زندگی خوبی دارم فقط عقد موقت هستم و هیچ کار خلافی رو مرتکب نشدم ولی نمیدونم چرا مادرم الان داره این طوری می کنه
بارها و بارها با مادرم صحبت کردم ولی باز حرف خودش رو میزنه مدام میگه همسایه ها چی می گن برادرهات بفهمن چی می گن
به نظر من زندگی من و روش زندگیم به خودم مربوط میشه و این موضوع رو مادرم درک نمی کنه
با وجودیکه خیلی در این زمینه باهاش صحبت کردم ولی اصلا مادرم راضی نمیشه من هم یه اخلاقی دارم وقتی می بینم مادرم ناراحته خودم هم ناراحت می شم و نسبت به روابطم سرد میشم و همه ش تو خودم هستم
نمیدونم واقعا باید چ کار کنم
خواهش می کنم راهنمایی کنید ممنون میشم
با سلام خدمت شما دوست عزیز
احساسات و نیازهای شما قابل درک می باشد اما دقت کنید که مادرتان نیز نگران آینده شما و فرزندتان می باشند و نیاز است که در /ارامش و بدون توهین با این آقا صحبت کنید و بجای عقد موقت اگر از یکدیگر شناخت دارید و رضایت لازم را از این زندگی دارید با شرایط ساده تری در مسیر عقد دائم اقدام کنید وقتی خانواده ها رضایت دارند و شما و این آقا نیز از زندگیتان رضایت دارید بهتر است در مسیر رسمیت بیشتر این رابطه اقدام کنید تا این پنهان کاری بر روابط شما و شرایط روحیتان نیز تاثیر نگذارد .