سلام خسته نباشید
دانشجوی ترم آخر کارشناسی بودم که
با همکلاسیم وارد رابطه دوستی منتهی به ازدواج به قصد شناخت
شدم یک سال طول کشید
و ما همچنان که به زوایای رفتارهم آشنا میشدیم خانواده ها نیز درجریان قرار گرفتند
ما کش و قوس های زیادی داشتیم
خانم بسیار رک گو ، بی ملاحظه بودند و بقول خودشان لوس و نازپرورده تربیت شده
بودن و ازطرفی منم زودرنج و ادم بسیار احساساتی بودم

دعوا هازیاد بود
و توقعات عجیبی شکل گرفته بود.ک سر کوچکترین چیزی دعوا رخ میداد.
من بخاطر رابطه نزدیکم با خانوادم درجربان ماجرا قرار میگرفتند
اما خانم برعکس این ماجرا…

شرایط ترم و پایان نامه و شرکت در کنکور ارشد
برایم بقدری سخت شده بود که همزمان باووجود این رابطه
نیاز به پشتوانه روحی داشتم.
بعد از یک روز پراسترس از خانم تقاضای همدلی و گوش کردن به دردودلهایم را داشتم.
ایشونم گوش دادند به خوبی
اما ته ماجرا گفتند یه چیزی بگم؟ من بی خبر از همه جا گفتم بگو.
و گفتند خیلی ناله میکنی…و من ناراضی ام از این وضع.

من هشت ترم شاگرد اول دانشگاه
و از لحاظ ظاهر و باطن و جسمی و روانی هیچ مشکلی نداشتم.انگیزه بالا برای رشد و پیشرفت داشتم
اما خانم حاضر به تحمل شنیدن دردودل هایم و سختیه ترم آخرم را نداشت..
بعد اونشب یه هفته مدام دعوا بود. و من انرژیم بیشتر تحلیل میرفت.
نه عذرخواهی میکرد نه کوتاه میومد.
اخرسر تصمیم به ترک رابطه به صورت خودسر گرفت
و من در نهایت افسردگی و مشورت با مشاورهای دونفرمون فرورفتم و
بارها برای درست کردن ماجرا تو بحبوحه ی کنکور و امتحان ها و تحویل پایان نامه
التماس کردم. دوست و اشنا و خانواده هارو واسطه قرار دادم

چشمان اشک الود من گواه راز درون سینه ام برای خانواده ایشون و تمام همکلاسی ها بود…غرورم از بین رفت.با نهایت سختی و نمره حداقلی و با کمک دوستان توتستم کارشناسی رو به اتمام برسونم
و با بی انگیزگی و بی میلی و بدون امادگی در کنکور شرکت کردم
که به صورت معجزه وار نتایج بسیار عالی نصیبم شد و توانستم تهران قبول شوم.

اخرین دیدار هامون پراز ناراحتی و دوماه اخر برای من تماما پرازگریه و قرص های ضدافسردگی و خواب بود. کاهش وزن و انگیزه و توان.
بی خوابی و بی اشتهایی.
و تمام شب های پر از گریه

خانواده محترمشون در اخرین شب
که برای خداحافظی رفتم پیششون در غیبت دخترشان
بعد احوال پرسی به بازگفتن دلایل این اتفاق پرداختن
و بی تجربگیه منو عامل دونستن و با کلی دعاهای خوب خدافظی کردند…

حالا بعد سه ماه مکالمه ای جهت تبریک نتیجه کنکور شکل گرفت بین ما. و گویا
خانم خودشان دوباره قصد بازگشت دارند.
درحالیکه اصلا زیربار اینهمه سختیه بوجود اومده از طرف من نیستند.
و منو مقصر اونچی سرم اومد میدونند.
میخوان که تو رابطه باشیم اما مخفیانه و بی تعهد و مسئولیت و فکر به ازدواج.
که راحت بشود ترک کرد رابطه رو…

نتیجه این مکالمات از صبح تا اخر شب امروز جز فشار عصبی و درد و توهین و تحقیر و شکستن غرورم چیزی نبود.

دلخوریه من از عدم دلجکیی خانوادشون رو نه تنها نمیپذیرند بلکه خواهان این هستند که من بعد مدتها که از رابطه مخفی مون گذشت برم خانوادشو راضی کنم به این رتبطه و در عمل خودمو نشون بدم.

چون اونا راضی نیستن به این رابطه..

من ایشونو دوست دارم..یعنی داشتم.
اما این اخرین تصویر زشتی که ازش مونده دیگه حسی برام نذاشته.

بهیچ عنوان زیر بار مسئولیت این شکستی که به من تحمیل کرد نمیره.
و مدام به دفاع از خانوادش میپردازه.
و ته حرفا به مظلوم نمایی و اشاره به تنهایی و عدم درک از طرف من میپردازند.
و تهش منو تهدید به خودکشی میکنن…

موقعیت کار و پروژه خوب و تحصیل در بهترین دانشگاه برایم ایجاد شده است.
خانواده ام پس از این همه سختی های من و همراهی با من چشم امیدشون به منه.
و گناه دارن که بیشتر عذاب بکشن بخاطر افسردگی هام.
اما
اما
اما
من
افسردم..
بی انگیزم.
بی اشتها و توان و حتی ذره ای میل جنسی حتی ندارم.
معنای زندگیمو گم کردم.
روز اخر رابطه رو با حرفایی مثل : تو مرد نیستی نمیشه بهت تکیه گرد تو بچه ای
من لیاقتم بیشتر ازایناس تموم کرد و حالا
ارزش وجودی و غرور من رو با خواسته های دوبارش زیر سوال برد.

خستم.
از خانوادم متنفرم
ازش متنفرم
از خودم.

اعتقادی به هیچ چیز برام‌نمونده.
بااینکه خدا بسیار مصرانه با معجزاتش خودشو نشون میده.
رتبه دورقمی ارشد بدون امادگیه من اخرین معجزش بود
و در جوانی اواین پروژه اجرایی من در حال انجامه…

من خستم.
اما زمانی تا شروع ترم تحصیلی نمونده.
من خستم
اما کلی نگاه و امید مادرانه به کار و درس منه.

من از عشق متنفرم.
از رابطه متنفرم
حوصله خوردن قرص سرترالین و الپروزولام رو دیگه ندارم.
پوچی و بی معنایی منو فراگرفته
نفسمو امونمو بریده…

برام دعانکنید..چراکه به دعا بی اعتقادم.
لطفا خیرخواهانه مشورت بدهید