سلام من بیست و شش سالمه و با آقایی سه ساله دوستم،هم سن هم هستیم البته ایشون شش ماه کوچیکتر از منه که از نظر خودش مسئله بزرگیه.تازه سربازیش تموم شده و تازه کار پیدا کرده وقتی به خانوادش درباره من گفت اونا مخالفت کردن به دلیل سن و تفاوت های فرهنگی(اونا معتقدن فقط باید از فامیل حداقل از همشهری همسرتو انتخاب کنی).و دوست منم خیلی اصرار نکرد چون معتقده وقتی مادرش با چیزی مخالف باشه حتی اگه اونکارو به زور انجام بدی انقد اذیت میکنه که پشیمونت کنه.حالا هم مادرش داره براش دنبال زن میگرده تا الان چندین جا هم مطرح کرده که از طرف خانواده دختر رد شده.خودش به مادرش میگه اگه نمیذاری با کسی که میخوام ازدواج کنم پس فعلا میخوام مجرد باشم.اما من فک میکنم اینا همش حرفه.بهش میگم حالا که نمیتونیم ازدواج کنیم پس بهتره جدا شیم اما نمیذاره میگه هر وقت خواستی ازدواج کنی برو.تا میگم تا وقتی دلم پیش توئه کسی مگه سمتم میاد؟بهم میگه یعنی میخوای راه بیفتی توو خیابون شوهر پیدا کنی باید سنتی بشینی خاستگار بیاد.خب من اینجوری نیست خانوادم.سه تا خواهر داشتم که هیچکدوم انقد سنتی ازدواج نکردن‌.من واقعا توو برزخ گیر کردم نمیدونم راه درست چیه؟بدون اهمیت به اینکه دلش میشکنه فقط بذارم برم و به اصرارش توجهی نکنم یا صبر کنم و پای احساسم بمونم شاید چیزی تغییر کرد.یا اگه قراره جدا شم راه درستش چیه.چطوری جدا شم که اونم قانع شه و حداقل صدمه رو بخوریم