سلام. من چندماهی میشه با آقایی ازدواج کردم.شوهرم رو واقعا دوست دارم. اوایل میزان علاقه ام بهش زیاد نبود. اما الان زیاد شده. مشکلی که دارم اینه که من قبلا حدود ۷سال پیش از یه پسری خوشم میومد. بعد از ۴سال اومد خاستگاریم. اما خانواده ام مخالفت کردن. این آقا پسر، برادر دوستم بودن. ایشون بعد از رد کردن من با شخص دیگه ایی ازدواج کردن. و من واقعا تا قبل از ازدواج با شوهرم به خاطر ایشون توی عذاب بودم. و واقعا ناراحت بودم. از این ماجرا مادرم اطلاع داشت اما پدرم نه. جدیدا برادرم قصد ازدواج کردن. و پدرم که اطلاع درمورد وضع من نداشت خواهر این آقا پسر رو معرفی کردن به برادرم. من به مامانم گفتم که این ازدواج صورت نگیره بهتره.برادر من که اصلا این دختر خانم رو ندیده. احتمال اینکه رد هم بکنه زیاده. پس کلا نرید خاستگاری. متاسفانه پدرم که دوباره این موضوع رو مطرح کرد مادرم بدون هیچ مقدمه ایی گفت قبلا خاستگار من بوده برادرش. پدرم هم گفت مشکلی نداره چی میشه مگه. و اصرار کردن برای اینکه برن حتما خاستگاری این دختر و شروع کردن به ایراد گرفتن از من که چی میشه مگه و …. . من هم ناراحت شدم و ماجرا رو بهش گفتم. پدرم ناراحت بود. ناراحت تر هم شد. و من هم کلی گریه کردم.که چرا اینجوری شد. و چرا موضوع رو به پدرم گفتم. که الان انقدر ناراحت بشه. همش میگم نکنه فکر کنه الان شوهرم رو دوست ندارم. و خیلی چیزهای دیگه. دلیل مخالفتم با خاستگاری این دختر خانم رفتن این بود که میگفتم من مدام باید با پسری که دوستش داشتم روبه رو بشم. بعدش به مادرم گفتم خب من رفت و آمد نمیکنم. اگر خواستید برید خاستگاریش. الان من نمیدونم چه کنم. از طرفی پدرم ازم ناراحته. از طرفی دوباره یاد اون آقا پسر افتادم. شوهر من وضع مالیش زیاد جالب نیست. و من از این بابت توی این چند مدت همینجوری توی عذاب بودم. حالا که اسم این آقا پسر اومده و چون شرایط مالیش بهتر از شوهرم بود. همش یه مقایسه مسخره توی ذهنم انجام میدم.نمیدونم چیکار کنم. حالم خیلی بده. دلم واقعا پره. خیلی خسته ام. این چند مدت از همه طرف توی فشار بودم. و واقعا بریدم. با هر اتفاق کوچیکی از کوره در میرم و بعدش پشیمون میشم. اما دیگه دیره. احساس میکنم همه دارن اذیتم میکنن. حس تنهایی میکنم. دوست دارم یکی رو بغل کنم تو بغلش بلند بلند گریه کنم و اون آرومم کنه. و همه ی اتفاق های بد زندگیم رو بگم. و اون باز هم آرومم کنه. به خانواده ام که میگم جبهه میگیرن.طرفداری من رو میکنن یا اینکه همش تقصیر هارو گردن من میندازن.حس میکنم وقتی طرفداری از من میکنن از شوهرم دلخور میشن. دلم آغوش گرم و بی طرف یکی رو میخواد که بدون اینکه جانب داری کنه و از کسی بدش بیاد یا دلخور بشه فقط حرفهام رو گوش کنه. حالم بده. گمانم حرفهام هم همش بی سر و تهه. نمیدونم تونستم منظورم و حالم رو خوب شرح بدم یا نه. ممنون میشم راهنمایی ام کنید.