با سلام و خسته نباشید.
خانمی هستم ۲۹ ساله …شش ماه پیش با آقای ۳۶ ساله عقد کردم. خواهر من با خواهر ایشون دوستان قدیمی بودن و واسطه شدن البته ما شناخت کافی از ایشون نداشتیم و ظرف مدت دوهفته همدیگرو دیدیدیم و عقد کردیم. از همان هفته اول بعد عقد ایشون شروع به نشان دادن عادات رفیق بازی و مشروب خوری و شب گردی کردن و حتی دوستان ناباب و گلبازو و معتادشونو تو خانواده من تو جمع خصوصی جوونا که باهم جمع می شدیم آوردن البته نشون نداد که خودش هم اهل دوده …خشونت شون هم از همون ابتدای عقد با خانوادشون دیده می شد حتی فهمیدم که قبلا در دعوای خیابانی چاقو هم خورده. من که از ابتدا این رفیق بازی هاشونو دیدم به هرترتیبی بود خواستم با تحمل فوحش و نا امنی هرشب کنارشون باشم و این ماجرا از نظر خانواده ایشون درست نبود که ماهرشب باهم باشیم و باعث دخالت هاشونو البته هرشب دعوای شوهرم که من بهش زیاد می چسبم و …
البته شوهرم ازنظر مهربانی و خوشی می توانم بگویم چیزی کم نمی ذاشت خانوادشم همین… ولی دریغ از یک بار خرید کردن برای من یا پول توجیبی درست دادن برای من …پدر ایشون وقت خواستگاری گفتن پسرم ارشد خونده و مغازه بوتیک داره که مال خودشه و بزودی در شهر داری هم مشغول کار میشن…اما بعد از عقد دیدم که شوهرم تا ۳ بعدازظهر میخوابه و کلا ده روز هم حتی بعد از ظهر مغازه سرکار نمی رفت و خواهرش جاش می رفت دوماه پیش هم مغازه را کلا خالی کردن و اجاره دادن و برای من خیلی غیر قابل تحمل بود …دوماه بعد از عقدمان دوتایی سفر کیش رفتیم که البته ایشون گفته بودن میخوایم بریم آنتالیا ولی به این قولشونم بخاطر دخالت بیجای خواهرشون عمل نکردن و ما رفتیم کیش…بدترین اتفاق زندگیم اونجا افتاد …تصادف شدیدی کردیم طوری که صورت من و کمر شوهرم آسیب جدی دید ..راننده دوست شوهرم بود که مست بود و با‌سرعت ۲۰۰ به یه ون زد…به اصرار شوهرم به خانواده خبر ندادیم و دیه هم نگرفتیم و برگشتیم از کیش هم به همه گفتیم با موتور چهارچرخ زمین خوردیم… خانواده من از بیمارستان کیش پرس و جو کردن و اصل ماجرا را فهمیدند … الان هم هنوز شوعرم نمی دونه همه میدونن ما چجوری تصادف کردیم … از سفر برگشتیم دوره نقاعت خیلی سختی را گذراندیم من از بیمارستان کیش تا به الان پی گیر و مراقب شوعرم بودم و خیلی بهش رسیدگی میکردم اما الواتی و بی مسوولیتی او ادامه داشت …سه چهار مهمانی عروسی و تولد فامیلای من رفنیم و هربار به شدت مست می کرد و از خود بی خود میشد و باعث خشم خانوادم میشد …طوری که همش استرس داشتم و البته بماند دخالتهای هانوادش که میگفتن نرین و میخواستن منو از یه تولد فامیل نزدیک منع کنند… یک شب هم که مست بود به خانه خودشان آمد و همه را به باد کتک گرفت …برادرش مادرش و پدرش همه رو خورد خاکشیر کرد…مدام نیگفت زن نمیخوام و بزودی طلاقت میدم‌….دمدمی مزاج بود همه رو قضاوت میکرد فوحش رکیک به من و خانوادش می داد بعد از اون کتک کاری تو خونشون همراه پدرش به مشاوره رفتیم برای ترک مشروب..اما نه قبول داشت الکلیسم است نه مرتب داروهاشو میخورد …خانوادش میگفتن خیلی بهتر سده اما حقیقت این بود که من تغیبری ندیده بودم و فقط مدارا میکردم …مدارا کردن من باعث شده بود قدری مهربان و بهم وابسته بشه…اما تهدیدات و فوحش ها هرچند پقت درمیون ادامه داشت تا اول اسفند ماه که تولد پسرداییم یک جمع ۷۰ نفره خانوادگی رفتیم و ایشون باز زیاد مشروب خورد و منکه رفتم بطری مشروب را ازش بگیرم زد تو صورتم و هولم داد و باعث شد دعوا به پا شود و به همه حمله کند و با نام بردن اسم تک تک دایی و شوهرخاله و … فوحش های ناموسی دهد …از آن شب به بعد خانوادم اونو رسوندن خونشو گفتن باید طلاق بگیری …پدرم سکته خفیف کرد آبروی خانوادگی مارابرد این آدم …خانوادش هم با سبک مغزی مخصوصا خواهرش شروع کرد به بد گویی کردن و پشت سر من حرف زدن که خراج است و پرتوقع است و خیلی چیزای خنده داره دیگر…باخودش دوشب بعد از اتفاق حرف زدم البته با پیامک اول شروع کرد به تهدید دامادم که با جفت پا میره تو لگنش و باز مسخره کرذن و … بعدم گفت شما مهریه بگیرین منم طللاق نمیدم…من گفتم اگه مهریه نخوام چی؟ گفت بازم نمیدم و رنگ عوض مرد و گفت دوسم داره و از همه عذرخواهی میکنه و ازنو میسازیم…. پیامک هاشو که به هانوادم نشون دادم درمورد مهریه پدر بیچارم سکته کرد و منم فوری مهریمو اجرا گذاشتم و مغازه شو توقیف کردم..‌ الان باگذشت سه هفته از ماجرا خودش فقط چند تماس محدود داشته که ج ندادم خانوادشو هم بلاک مردم و جوابشونو نمیدم ..مادراش به مامانن من گفته تحت درمانه شوعرم و حیفه بذاریم زندگی کنن اما هانوادم نمیخوان حتی باهاشون هم صحبت بشن …میگن از مهربونی و معصومیت تو سو استفاده کردن ‌…. و ما تورو دستشون نمیدیم میخوای بری برو دیگه مارو نداری…. خودشوهرم چند روز پیش دم خونه خواهرم آمد و خواست صحبت مند و عذرخواهی اما خواهرم راهش نداد …‌ دیگر از خودش خیری نشد ولی هانپادش پیام میدن دلمون برات تنگه و … پدرش هم حتی یکبار زنگ نزد پی گیری کند..‌
من دوسش دارم و نمیتونم طلاقو بپذیرم میخوام بهش کمک کنم از منجلابی که هست بیرون بیاد نمیتونم شکستو بپذیرم و پذیرای طلاق نیستم … اما خانوادم ختی نمیخوان فرصت بدن باهاشون حرف بزنیم …من فقط می ترسم دوباره آبروریزی کند و ایندفعه خونی ریخته شود که پافشاری نمیکنم…خانوادم میگن تو حریف این نمیشی جمعش کنی طلاق بگیر‌… اما من نمی تونم دوسش دارم .‌ازش عصبانیم چرا هنوز نیومده دم خونمون دنبالم و چرا یه ذره مسوپلیت پذیر نیست …. میدانم اشتباه میکنم اما الان پذیرش طلاق ندارم …دوست دارم حرفهایم را به آنها بزنم نمی گذارند ‌‌‌‌…بهر حال شوهرم است میخوام تضمین مالی یا مهریه یا مغازه را به نامم کنن و تعهد و خق طلاق بگیرم و به زندگی با او ادامه دهم چون تا به این جا هم موفق بودم در درمان اختلالاتش…فقط باید اعتیادش را ترک کند…‌ من توان تخمل طلاق را ندارم …نادرم میگه اززیر سنگم شده میفرستمت اروپا دکترا بگیری…چون قصد مهاجرت داشتم قبلا که این مورد پیش اومد و ازدواج کردم…اما من همه چیز را کنار شوهر بی مسوولیتم میخواهم …میخواهم به زندگی واقعی لرش گردونم ..روحیه بچه گانه پرورش نیافته اش و سادگی بیش از اندازه اش مرا درگیر خود کرده ‌‌‌…لطفا کمکم کنین …با خودش تماس بگیرم و حرف بزنم یا خودمو ازشون دیغ کنم طبق خواست خانواده ام ؟ زندگی همه پیتی بلندی دارد شاید حق یکبار فرصت دادن داشته باشد‌