سلام وقتتون بخير
نميدونم چه جوري شروع كنم ولي از يه جايي ميگم اميدوارم كه بخونيد:
من ٢٣سالمه و همسرم٢٤)
من تك فرزند هستم و همسرم يك خواهر كوچيك تر داره
من و همسرم الان حدود يكسال و چند ماهه كه عقديم؛ راه ازدواح ما خيلي سخت بود
چون خانواده هامون به شدت مخالف بودن
پدر همسرم از ادماي دولت و نظام هست و مقامي داره و پدر من شغلشون ازاد
مخالفت ازدواح ما هم از همين شروع شد
تمام خانواده همسرم
از پدربزرگ و عمو و عمه با ازدواج همسرم با من مخالف بودن
ولي مادر همسرم موافق بود همينطور خواهرش
هرجوري شد و با هر سختي شدي اين ازدواج سر گرفت
تا قبل عقدمون هركي تونست تلاش ميكرد اين ازدواج سر نگيره
بعد از عقد دوران سخت و بدي رو گذروندم
كلي بي احترامي ديدم
حرف شنيدم
بي محلي ديدم و تحقير شدم
از طرف خانواده پدر همسرم
تو اين مدت مادر همسرم بخاطر اختلافايي كه داشت در شرف طلاق. بود
و اون مدت تازه عقد كردن من
نبود كلا
همسرم از اول اشنايي ما خيليييييي اصرار به ازدواج داشت
و خيلي مصر بود
حتي با وحود مخالفت ها كلي دعوا كرد تا راضي كرد خانوادشو و خانواده منو
و پدرشم كم كم اروم شد و كوتاه اومد

ولي ما تا عقد كرديم
يهو رفتار و اخلاق شوهرم از اين رو به اون رو شد

توجهش كمتر شد
مشكلات منو نميشنيد وقت نميزاش
حرفامو و ترس هايي كه داشتم مثلا از چيزي اصلا وقت نميزاشت
منو دوست داره باهام مهربونه
منم دوسش دارم
ولي ديگه همش داريم دعوا ميكنيم
سر هرچيزي كه فكر كنيد
من هميششششه گوش شنوا بودم واسش خودش هميشه ميگه ما رفيقيم
هر انفاقي كه واسه خودش ميفتاد ميومد ميگفت و راهنمايي ميگرفت مشورت ميگرفت (كه البته هيچكدومو گوش نميداد)
تمام مشكلات خانوادگيشونو به من ميگفت
عصباني بود با من حرف ميزد
ولي تاحالا نشده براي من وقت بزاره و مشكلات منو بشنوه
يا اگه از چيزي ناراحتم
بشينه باهام حرف بزنه
من تك فرزندم
ولي لوس بار نيومدم
اجتماعي هستم ولي خب تجربه تنهايي رو بيشتر دارم
اما فكر ميكردم اگر ازدواح كنم بعد از مادرم حتما ميتونم با همسرم صحبت كنم و درد و دل كنم
ولي دريغ از يه بار
تا شروع ميكنم حرف بزنم دعوا راه مينداره
اصلا حوصله نداره
اين يه مشكليه كه اوايل برام اساسي نبود
ولي حالا كه ميگذره واسم داره مهم مبشه

مشكل بعدي بي مسئوليتيشه و بدقوليش
يعني همه كار و رو دوش من ميندازه
و هركاري كه قراره انجام بده رو نميتونه سر وقت انجام بده
ضررشو ميبينه ولي بازم ادامه ميده
تو يه چيزايي مجبورم كه من قبول كنم تا كمتر ضرر ببينيم
همه جوره باهاش رفتار كردم
با مهربوني
با صحبت
با دعوا
با قهر
هيج جوره جواب نميده
زندگيو اصلا جدي نميگيره
بخاطر مشكلات خانوادگيشون
هميشه استرس و نگراني داشته و داره
و اينو هميشه به من منتقل ميكنه
هر روز غر ميزنه و هي مدام ميگه من استرس دارم من استرس دارم
خيلي منفي فكر ميكنه و شكاكه

هر چي مثلا رو بداخلاقي و عصبانيت بيش از حدش حرفي ميزدم ميگفت بخاطر اينكه ما بهم هنوز نرسيديم
من بدستت بيارم استرسام تموم بشع
اوكي ميشع
ما عقدمون جوري شد كه نتونستيم قبل ازدواج با مشاور صحبت كنيم

بعد از ازدواجم
ادامه داشت
به اصرار هزار مكافت تونستم ببرمش پزشك روانشناي
كه داروي فلوكستين و ولبان و تحويز كردن
سر خوردن اين دارها هم هر بار كلي جنگ داشتيم

ديگه درمونده شدم واقعا
پدر مادرمم به اندازه كافي براي خودوشن مشكلات دارن ومن خيلي نميتونم باهاشون صحبت كنم
و چون اين ازدواح با مخالفت بود
اگر چيزي بگم ميگن
خودت خواستي و قبول كردي ما مخالف بوديم
ما سنمون كم بود كه باهم اشنا شديم
تا جايي كه من مطالعه داشتم و مشورت ميگرفتم
فكر ميكردم كه انتخاب درستي كردم
چون اخلاقاي خوبم داره
ولي اين چيزايي كه گفتم
خيلي داره اذيتم ميكنه
ممنون ميشم راهنمايي كنيد