سلام.این موضوع خیلی برای من مهم و حیاتیه و چون صحبت های من طولانی میشه خواهش میکنم با تامل و دقت جواب بدید.دختری ۳۰ ساله هستم که تا این سن خواستگارای تقریبا زیادی داشتم ولی خودم نزاشتم بیان خواستگاری رسمی..یعنی هر وقت هر کی حرفشو زد و خانوادم با من درمیان گذاشتن من نزاشتم بیان و همون اول گفتم بگو نیان چون من قصد ازدواج ندارم ودر واقع اصلا حتی از صحبت کردن در این باره هم میترسم چ برسه بگم بیان. من میخوام درسمو ادامه بدم ولی همه اینها بهانه ای بیش نبود چون از زناشویی میترسیدم.ی ترس شدید…از زمان دبیرستان که دوستان بهم گفتن که بالای ۱۰ ساله من هروز و هر ثانیه بهش فک کردم و احساس میکنم از پسش برنمیام..حتی میترسیدم با ی مرد حرف بزنم چه برسه ازدواج….با اینحال من با درسام سرگرم بودم و دغدغهای من تنها فقر خانوادم و دعواهای پدرو مادرم بود ..منظور از دعوا دعولی لفظی و اروم نیست دعواهایی که همیشه به کتک کاری میکشید‌…پدرم احساس پدرانه زیادی نداره و یه حورایی همه خانواده از رفتارش اذیتن.رفتارهایی انجام داده که اگر بگم گفته میشه همچین رفتارهای از ی پدر بعیده..تا اینکه برای خواهرم خواستگار اومد و قبول کرد …هر بار که یکی از دوستام ازدواج کرد.همکلاسی هان.یکی از فامیل من فقط غصه خوردم چون کاری که من نمیتونم انجام بدم بقیه که حتی از منم کوچیکترن انجام میدن…این قضیه منو ازار میداد…از نظر قیافه بد نیستم ولی همیشه خواهر کوچکترم مورد تعریف بقیه بود انگار من اصلا وجود ندارم..اینقدر مورد تحسین بود که من گاهی از خودم بدم میومد …میگفتم مگه عیب و ایراد من جیه…چرا هیشکی منو دوست نداره …مخصوصا با قربون صدقه های همسر خواهرم من خیلی تاراحت میشدم…باعث عیب جویی از خودم میشد …از ی سنی بخاطر همه این مشکلات مثل فقر‌.دعواهای خانواده…کمبودهای توی زندگیم..نداشتن تفریح..بی کسی.و نداشتن فامیل . احساس دوست داشته نشدن…شایدم حسادت..باعث شد ب دنیای مجازی و نت پناه ببرم…و اینکه من اینقدر خجالتی بودم که حتی وقتی با ی زن حرف میزدم از خجالت شر شر عرق لز سرو روم میریخت…دیگه چ برسه ب ی مرد..بادخودم فکر کردم من چت کنم کی میفهمه..هر وقت تاراحتی داشتم یا ب خاطر مشکلات بالا عصبی میشدن ب چت میرفتم .کم کم این چت هم منو قانع نکرد و ی خط پنهانی لز خانواده خریدم…چند سال این خط دستم بود و در این مدت با افراد مختلفی صحبت میکردم.وقتی تلگرام اومد من نصب کردم..و ۲ تا عکس روی پروفایل گزاشتم…و تقریبا همه کسایی ک باهاشون دوست بودن اون عکسو دیده بودن‌البته عکسم لختی نبود…کاملا پوشیده بود…ومدت کمی توی تلگرامم بود…حتی یکی لز کسایی ک قبلا بهاشون دوست بودم تهدیدم کرد که عکسو پخش میکنه..و من به خانوادم نگفتم..چون خیلی متعصبن .اگر میفهمیدن شاید حتی منو میکشتن…چون فرهنگ ما و تعصب اینجا خیلی زیاده..الان ۵ ساله از این موضوع میگذره…و اون چت و کارای دیگه رو کنار گذاشتم ۵ ساله .ولی هر شب هر روز دارم به این موضوع فکر میکنم..که اگه عکسم روی نت باشه من چ غلطی بکنم.خانوادم منو میکشن…اینقدر این قضیه ازارم میده که دارم دیونه میشم…علاوه بر ترسم از لزدواج اینم بهش اضافه شده .و میگم نکنه ازدواج کنم این عکسا از جایی بیرون زده بشه..اینقدر میترسم که مشکل قلبی گرفتم…وزنم کم شده و افسردگی کرفتم..ب اینده امید ندارم…خانوادم بهم فشار میارن چرا ازدواج نمیکنم..چرا همه رو رد میکنم..ولی من خودمو میشناسم از چیزی بترسم حتی اگه قبولشم کنم گند بهش میزنم تا هر وقتی شده…از طرفی لینقدر عذاب وجدانم زیاده که دارم دیونه میشم…همش حس میکنم دیگه پاک نیستم…احساس هرزه بودن میکنم….زندگی برام معنا نداره.همش میگم این چ بلایی بود سر خودت اوردی…اینقدر خودمو سرزنش و لعنت میکنم که دیونه شدم..بخاطر وضع مالی و خانوادگیم نمیتونم برم روانشناس بیرون….دردو دلم کسی نیست بفهمه…همش میگم کاش اون زمان فلان کارو نمیکردم..حس میکنم دیگه هیچ وقت نمیتونم لزدواج کنم….حس میکنم ی روز اتفاق بد و بزرگی میفته که ابرومو میبره…ترسم زیاده .استرسم زیاده…اگه من اینقدر ترسو بودم چطور دست به این کارها زدم…برام سواله…انگار اون ادم من نبودم.شبا خواب راحت ندارم گاهی هم اینقدر تپش قلب میگیرم که میگم الان قلبم میایسته…نمیگم بهانه میارم…اما خانوادم ..اطرافیانم …دوستام …توی این اتفاق نقش داشتن…دلم میخاد ی کار و پول داشتم لز این خونه میرفتم از شرمندگی..گاهی از تنفر..مسبب این اتفاقا پدرو مادرمم بودن…با کارهاشون..همسن های من هرکدام ۲ تا بچه دارن ولی من هم همچنان از ازدواج میترسم تحقیق کردم گامو فوبیا دارم و هم از بی ابرویی…..دیگه بریدم…داره فرصتای زندگیم میره..خانوادم از ازدواج نکردنم و خودمم از حسادت بقیه.ناراحتیم.احساس میکنم اگه ازدواج کنم دارم ی پسرو ک همسرم میشه گول میزنم..قضیه خانوادم و کارهاشون خیلی بیشتر از چیزیه که من گفتم ولی تا همین جاشم ایتقدر نوشتم ک منظورمو بفهمونم.