با عرض سلام و خسته نباشید
من ۲۹ سالمه فرزند بزرگ خانواده هستم و یک خواهر ۲۵ ساله و یک برادر ۲۰ ساله دارم و در یک خانواده با سطح طبقاتی خوب بزرگ شدم و ۲ ساله که ازدواج کردم ٫ همسرم بسیار مرد خودساخته و مهربونی هست و فوقعلاده هم من رو دوست داره٫
متاسفانه من دوران کودکی و نوجوانی آرومی نداشتم ٫ تصاویری که از کودکی بیاد دارم بیشتر مربوط به دعواها و کتک کاریهای مادر و پدرم بوده تا شیطنت و بچگی و معمولا چیزی که به یاد دارم منزوی بودن و خجالتی بودنم حتی در جمع دوستان و همسن و سالان
در نوجوانی به خاطر منزوی بودن و آروم بودنم دوستی نداشتم و همین مساله باعث بوجود اومدن مشکل بین من و پدرم بود چرا که پدرم به زور کتک و اجبار میخواست که من به ورزش و دوستی با هم سن و سالانم در بیام که خب من هم چون اهل این چیزهای نبودم و نمیتونستم زور و اجبار رو بپزیرم تقریبا اکثر مواقع با پدرم مشکل داشتم
من خواهری دارم که ۴ سال از من کوچکتر و متاسفانه هیچوقت میانه ما خوب نبوده واقعا علتش رو نمیدونم چون من بسیار دختر آروم و سربزیری هستم و برای کسی مشکل یا حساسیتی ایجاد نمیکنم اما از همان دوران کودکی خواهر من با من سر ناسازگاری داشت تاجایی که هر کاری که من میکردم اون برعکسش رو انجام میداد مثلا وقتی من در دوره نوجوانی با پدرم مشکل داشتم خواهرم مدام کارهایی که پدرم دوست داشت و رو من حساس بود رو انجام میداد مثلا دوست بازیهای بیش از اندازه یا ورزش و پارک و آرایش (حتی وقتی که ۱۲ سال بیشتر نداشت)…و این موضوع با گذشت زمان بدتر هم شد و طوری شده که در حال حاضر من ۱ ساله که با ایشون قهر هستم.
در دوران جوانی (۱۸ سالگی به بعد)من به دختر خالم خیلی نزدیک شدم و ایشون جای خواهر رو برای من گرفتن طوری که برای هم جونمون رو هم میدیم٫در این دوران من رابطم با پدرم بهتر شد اما متاسفانه مشکلات پدر و مادرم کم که نشد خواهرم هم اضافه شد ٫ خواهرم به شدت دختر یاغی ٫ سرکش٫دوست باز ٫سرخود٫…شد و رفتارهای دور از انتظار و شان خانواده انجام میداد٫مثلا سیگار کشیدن٫دوست پسر خونه آوردن در مواقعی که کسی خانه نبود٫داد و بیدادو فحاشی وقتی به هدفش که عمدتا گرفتن پول بودو…که همیشه این مسائل یا با کتک کاری و فحاشی و پادرمیونی افراد فامیل ختم میشد یا خواهرم همیشه پای پلیس رو وسط میکشید تا اینکه پدرو مادر خسته من تصمیم گرفتن ایشون رو بفرستن هند برای تحصیل (البته با نظر پزشک مشاور)تقریبا پدرم ۱۰ سالی میشه که عادت بد کتک زدن ما رو کنار گذاشتن اما متاسفانه این عادت روی خواهر و برادرم تاثیر خودش رو گذاشه و حداقل سالی ۲ بار ما شاهد دعوا و کتک کاری این دو هستیم.
در ۲۱ سالگی دختر خالم به آمریکا مهاجرت کرد و این موضوع تاثیرات بدی رو روی من گذاشت:۱ تنها دوست و همدمم رو از دست دادم ۲ از دوستی با افراد دیگه میترسیدم که از دستشون بدم و به کل این موضوع رو کنار گذاشتم ۳ به مدت ۱ سال افسردگی گرفتم تا وارد دانشگاه شدم و شرایط روحیم بهتر شد
شرایط زندگیمون از وقتی که خواهرم به هند رفتن بهتر شد٫پدرم مرد بسیار مهربون و مردمی هست و تقریبا از زمانی که مشکلات خواهرم اضافه شد به هر مشاور و کتابی رجوع میکرد تا مشکلاتمون رو حل کنه
تقریبا ۴ سال پیش ما متوجه شدیم مادرم مشکلات عصبی روانی پیدا کردن یعنی زمان عصبانیت به هیچ عنوان نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و دائم پرخاشگری و خودزنی میکردن حتی ۲ بار خودکشی کردن الان در حال درمان هستن و دارو مصرف میکنند اما متاسفانه تا دکترشون دوز داروهاشون رو کم میکنه باز اون حملات بهشون دست میده
من با همسرم در محل کارم آشنا شدم خیلی به ایشون من علاقه داشتم(و احساس میکردم که ایشون هم به من علاقه دارن) اما از اونجایی که خیلی خجالتی بودم هیچ وقت به ایشون ابراز علاقه نکردم و ایشون هم همینطور تا اینکه من احساس کردم خیلی دارم اذیت میشم به همین خاطرعلارقم میل باطنیم محل کارم رو ترک کردم به مدت ۱ سال باز افسردگی به سراغم اومد (البته من در این دوران هیچ دارویی مصرف نمی کردم)تصمیم گرفتم همه چیزو فراموش کنم اما همیشه ته قلبم به یادش بودم
تا ۳ سال هیچ خبری از ایشون نداشتم تا اینکه بعد ۳ سال ایشون با من تماس گرفتن و علاقه و عشقشون رو به من ابراز کردن و این شروع رابطه دوستیه ما بود.در ابتدا من هم به یاد عشق قدیمم افتاده بودم و سراز پا نمیشناختم اما به مرور احساس کردم دیگه اون حسو علاقه رو ندارم (در این مدت ۳ سال من تمام عشقم رو نسبت بهش کشته بودم)بعد از ۳ ماه باهاش درمیون گذاشتم اما ایشون از من مهلت خواستن که دوباره سعی کنم٫متاسفانه هیچوقت اون حس عشق دیگه سراغم نیومد و من فقط به دلیل اینکه همسرم منو بسیار دوست داشت و پسر ایده ال و خوبی بود و از طرفی به خاطر شرایط سخت و بد خانواده به این رابطه ادامه دادم
۱ سال دوست بودیم ۱ سال نامزد و ۲ سال هم هست که ازدواج کردیم
ایشون فوقعلاده مرد باهوش مهربون و عاقلی هستن و خانواده بسیار فهمیده ای هم دارن البته پدرشون فوت شدن.تنها مشکلی که داشتن نبودن پشتوانه و کار بود که خب پدرم خیلی حمایت مالی کردن و سعی کردن در نبود پدرشون تنهاشون نزارن.
متاسفانه بعد ازدواج من متوجه شدم فوبیای رابطه جنسی(دخول) دارم و به هیچ عنوان نمیتونستم رابطه جنسی کامل داشته باشم (تا جایی که هرموقع میخوام سعی کنم به شدت فشارم افت میکنه و حالم بد میشه )متاسفانه ۲ ساله که به هر دری میزنم نمیتونم پیش متخصص زنان رفتم و معاینه شدم و هیچ مشکلی ندارم حتی داروی ارام بخش هم برام تجویز کردن اما هیچ تاثیری نداشته پیش مشاور هم رفتم تمریناتی رو به من دادن اما افاقه نکرده خود این موضوع برای من کابوس شده ٫در طول این ۲ سال همسرم خیلی صبوری کردن اما چند وقتیه که دیگه مثل گذشته رفتار نمیکنند البته در مورد رابطه جنسی ما رابطه خوبی داریم فقط دخول صورت نمیگیره ٫مدتیه که خیلی دارم اذیت میشم هم به لحاظ فیزیکی هم روحی به طوری که ناخودآگاه تو رابطم تاثیر گذاشته و خیلی میلم کم شده که همسرم از این موضوع خیلی گلایه میکنند و ناراحتند من هم حق رو به ایشون میدم اما واقعا نمیدونم چیکار کنم از طرفی هم نزاشتم هیچ کس از این موضوع باخبر بشه و همه اینها داره منو اذیت میکنه
در اوایل نامزدی همسرم به من واقعیتی رو گفت که به کل نسبت به اطرافیانم به خصوص خانم ها بدبین شده ام ٫همسرم متوجه میشن که دختر داییم که متاهل هست و بچه هم دارد به ایشون نظر دارد و چون ایشون بسیار معتقد به اصول زندگی هستن تصمیم میگیرن با من در میان بزارن تا با این خانواده قطع رابطه کنیم اما از همان موقع من کلا نسبت به اطرافیانم بدبین و شکاک شدم و این موضوع بسیار منو به هم ریخت.
در این ۲ سال از لحاظ مالی اوضاع خوبی نداشتیم و همسرم به ناچار چندین شغل عوض کرده اما در هیچکدوم موفق نبوده من هم متاسفانه شغلی در زمینه رشته تحصیلیم پیدا نکردم و سراغ کارهای معمولی رفتم که چون در زمینه تخصصم نیستن نمیتونم تصمیم بگیرم و برم و هربار که جایی قبول میشم پشیمان میشم .همسرم بسیار افسرده و غمگین شده اند و این موضوع خیلی منو ناراحت میکنه
در حال حاضر احساس میکنم باز به دوران افسردگی برگشتم :
۱.شبها به شدت بدخواب میشم الان مدتهاست که تا ساعت ۶ یا ۷ صبح بیدارم و فکرو خیال میکنم.
۲.این احساسی که در من شکل گرفته در کارهای روزمره ام خلل وارد کرده به طوری که اصلا نمیتونم تمرکز به کاری داشته باشم و کارهای ساده روزمره رو پیش ببرم و فوقعلاده احساس ناتوانی و عجز دارم.
۳.نسبت به اکثر مسائل اطرافم بیتفاوت شدم و برام اهمیتی ندارن.
۴.هیچ وقت احساس شاد بودن نداشتم حتی زمانی که حالم خوب بوده چندین بار بررسی کردم که حتی همون موقع هم حس خوبی نداشتم و علتش رو نمیدونستم .
۵.همیشه یه غم بزرگ توی دلم هست که نمیدونم چیه و همه جا باهامه و احساس بدی بهم میده
۶.نسبت به هم سن و سالام وقتی خودم رو مقایسه میکنم احساس میکنم که خیلی باهاشون فاصله دارم ٫به طوری که بعد ازدواجم دائم خودم رو با تازه عروس ها مقایسه میکردم و کوچکترین شباهتی پیدا نمیکردم.
۷.همیشه احساس دلمردگی دارم
۸.هیچوقت از خودم راضی نبودم و مدام خودم رو محکوم میکنم
۹.اعتماد به نفسم بسیار پایینه و این باعث میشه اکثرا تو جمع ساکت باشم
۱۰.همیشه نسبت به همه چیز دو دلم و شک دارم حتی در کوچکترین کارها مثل خرید و همیشه هم از انتخاب های خودم ناراضی هستم.
۱۱.خیلی عصبی شدم و مدتیه سر کوچکترین مساله حتی بی اهمیت عکس العمل نشون میدم.
۱۲.مدتیه که سر کوچکترین چیزها تا مسائل مهم گریه میکنم و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.
۱۳.هیچ هدفی ندارم و نمیدونم اصلا چی برام مهم هست و این موضوع به شدت داره اذیتم میکنه
۱۴.احساس میکنم خیلی بی احساس شدم و هیچی خوشحالم نمی کنه
۱۵.مساله جنسیم خیلی داره اذیتم میکنه
۱۶.بسیار بی حوصله و بی انگیزه شدم
۱۷.از موقعی که با همسرم نامزد کردم نسبت به شخصی احساس خاصی پیدا کردم که باز مثل همه مسائلم سرکوبش کردم و بعد ازدواج خیلی به مشکل برخوردم چون دائم احساس میکنم اشتباه کردم که بدون عشق زندگیمو شروع کردم و شاید اگر با اون شخص ازدواج میکردم الان احساس بهتری داشتم.(البته هیچوقت هیچ ارتباطی صورت نگرفت چون هم خودم هم همسرم بسیار نسبت به این مساله معتقد هستیم اما الان هم احساس شخصی رو دارم که خیانت کرده چون مدام در فکر اون شخص و سرنوشتم هستم)
۱۸.همسرم بسیار مرد صبور و مهربون و عاقلیه اما به خاطر بی حوصلگی ها و رفتارهای سرد من ایشون هم صبرشون رو از دست دادن و مدام با هم جرو بحث داریم.
۱۹.چند وقتیه که انقدر زندگیم برام بی ارزش شده که گه گداری به فکر خودکشی میوفتم بعد دلم برای همسرم میسوزه و پشیمون میشم
(در طول این ۲۹ سال هیچوقت داروی افسردگی استفاده نکردم و اعتقادی به مصرفش هم ندارم چون تاثیراتش رو روی مادرم میبینم فقط گه گداری برای بیخوابی های چندین روزه قرص خواب مصرف میکنم)
ازتون میخوام کمک کنید تا از سردرگمی و این همه ناراحتی و اظطراب نجات پیدا کنم.خسته شدم…