با سلام
من یه پسر 17 ساله هستم.از وقتی 13 سالم بود و تقریبا از وقتی که یادم میاد و دیگه بچه نبودم هیچوقت به احساساتم توجه نشد.پدرم تو به سختی تو یه خانواده روستایی بزرگ شد برای همین مشکلات عصبی هم کمی داره.تقریبا از 13 سالگی مثلا برای اینکه من مرد شم منو میبرد سر باغمون و الکی از من کار میکشید.کار که نبود بیگاری بود.به احساساتم توجه نمیکرد و همیشه به شدت تو خانواده من تحقیر میشدم و روحم زیر سنگینی حرفاشون له میشد.میشکستم و ذره ذره تو تنهایی خودم توی اتقم تو تاریکی اشک میریختم بدون اینکه دلیلش رو بدونم.اخه مگه یه پسر 13 ساله گناهی هم میتونه داشته باشه.خلاصه هر چی میگذشت این ماجرا شدید تر میشد این خلع عاطفی انقدر حس میشد و منی که ادم درون گرا هستم رو از درون نابود میکرد.مشکل اصلی از اونجایی شروع شد که من وارد اجتماع شدم.زیاد نمیتونستم ارتباط خوبی با بقیه بگیرم خلاصه هر دوستی انتخاب میکردم بعد چن مدت به هم نارو میزدو از پیشم میرفت تا اینکه این دفه با یه جنس مخالف اشنا شدم.انقد که خلع عاطفی به اولین نفری که گفت دوست دارم رفتم تو رابطه.راستش دوماه واقعا زندکی کردم فک کردم دوسم داره و منم جونمو براش میدادم.هر دختری رو میدیدم انگار اونو میدیدم.هرچی که گذشت خبرا بیشتر بهم میرسید و تا اینکه فهمیدم اون با دوسه نفر دیگه هم رابطه داره و الانم ازدواج کرده.این دومین اتفاقی بود که باعث شد من زمین بخورم و ذره ذره بشکنم.تقریبا شده بودم مثل یک مرده متحرک و خلع عاطفیم ده برابر شدو بیماری های مختلفی مثل افسردگی گرفتم و با خودم و اون تو اتاقم حرف میزدم انگار که کنارمه.یک سال گذشت با تمام اتفاقا بد و خوب من بالاخره تصمیم گرفتم رو پای خودم وایسم.تصمیم به تغییر گرفتم و کتابای مختلف و خوندم و با ادمای موفق حرف میزدم و الان از اون افسردگی و تنهایی و ادما تشکر میکنم که باعث قوی شدن من شدن و تازه فهمیدم که انزوار یک هدیه بود برای من تا من خودمو کشف کنم.خود واقعیم رو.والان نیاز به کسی تو زندگیم ندارم و از تنهاییم لذت میبرم…

یک سال تا کنکورم مونده و یک مشکل بزرگ همرامه.اون پدرمه که انگار اون کاراش باعث شده من ازش متنفر بشم و با کاراییکه الان میکنه من حالم ازش بهم بخوره.پیش خودم میگم شاید این کارارو عمدی نکرده ولی ضربه ی جبران ناپذیری بهم زده.وقتی باهام کارم نداره من مدام ذهنم مشغول اونه و دچار یک گفت و گوی ذهنی با اونه و این فکرا ولم نمیکنه حتی وقتی که میخوام درس بخونم.از طرفی هم همچین پسری نیستم بخوام از کسی انتقام بگیرم و از طرفی پدرمه ولی یه حس دیگه دنبال انتقام وقتی که من بزرگتر شدم،میخواستم ببینم مشکل کار کجاست.چطوری میتونم حلش کنم و جلوشو بگیرم؟ایا مربوط به همون افسردگی اون زمان میشه؟