با سلام، دختری هستم 30 ساله که حدودا سه سال پیش با پسری در دانشگاه آشنا شدم که سه سال از من کوچکتر است. از همون ابتدای آشنایی من با قصد ازدواج شروع به این رابطه کردم و به ايشون هم تذکر دادم. خلاصه این رابطه ادامه داشت بیشتر از طریق پیامک و تلفن. بعد از دو سال به اصرار بنده این آقا بهمراه خانواده خود جهت آشنایی به منزل ما آمدند و صحبت کردند و گفتند که ما صبر کنیم و اجازه دهیم شرایط پسرشان فراهم شود و بعدا رابطه جدی شود.( این را هم بگویم که مادر ایشان قبل از اینکه به خانه ما بیایند با من حضوری صحبت کرد با لحن بسیار بد و سرد و گفت که راضی به این وصلت نیستند، من گفتم که رابطه را تمام کنیم ولی این آقا گفت که من تو را میخواهم و مادرم هر چه گفته برای خودش گفته. مادر ایشان ولی زیر همه صحبت هایی که با من کردند زدند و به پسرش گفت که من خیلی خوب صحبت کردم و گفتم که ما راضی هستیم و کلی به من تهمت نفهمیدن منظور و اینا زدن ) الان از جریان خواستگاری یکسال میگذرد و اقدامی نمیکند و میگوید که شرایطش مهیا نیست و چون کار ندارد نميتواند به ازدواج فکر کند و از طرفی هم حاضر نیست رابطه را تمام کند. لطفا بگویید من چه کنم با این وابستگی عاطفی که پیدا کرده ام، من خیلی از طرف خودش و خانوادش آزار دیدم ولی بخاطر ترس از تنهایی و وابستگی نميتوانم این رابطه را تمام کنم. چون سی سال دارم و ممکن است دیگر خواستگاری برای من نیاید و خواهر کوچکتر از من ازدواج کرده و این موضوع نیز مرا عذاب میدهد. همچنین بنده به معنویات بسیار معتقدم ( این آقا عکس من است) و نماز صبحم حتی تا حالا ترک نشده خیلی دعا میکنم، حس میکنم افسرده شده ام و عزت نفس خود را پایین آورده ام. چگونه از این مهلکه نجات پیدا کنم؟ تو رو خدا راهنماييم کنید
‬‎