سلام وقت بخیر. من۲۱ سالمه ۳ ساله که ازدواج کردم . وقتی خانواده همسرم برای خاستگاری من اومدن خیلی به من و خانوادم دروغ گفتن ازجمله اینکه: ماشین داره که نداشت؛ سربازی معاف شده که نشده حتی تعداد خواهرشوهرام ازمن مخفی کردن چون خانواده ی دوگروهه بودند بعد از ازدواج فهمیدم شوهرم سیگارمیکشه که باصبروحوصله ترکش دادم ولی دروغگوهایی مادرشوهرم و جاریم باعث شد من نسبت به خانواده سرد و بی اعتماد بشم وقتی باردار بودم مادرشوهرم به من زنگ زد و گفت جاریت گفته که خانواده شما بی بندوبار هستن و تو مریص بودیو به ما نگفتید از اونجایی که میدونست من نباید استرس داشته باشم و بارداری پرخطری داشتم؛ وقتی همسرم حال من رو دید به مادرش زنگ زد و مامادرش به دروغ گفت اون اصلا چنین حرفی نزده و همسرم به من بدبین کرد با همسرم بحثمون شد و همسرم من را هل داد و بچه من سقط شد . ۲ روز بعد از سقطم به من پرچسب های نازا ؛ افسرده میزدن و حتی جاریم میگفت همسرم تورو دوست نداره قبلا هم به ما میگفته زن چاق میخواد . باتمام این حرف و حدیث ها رابطم را قطع نکردم و باز به رفت و امدم ادامه دادم اما الان دیگه خسته شدم اعتمادی برام نمونده وقتی میرم خونشون حالم بدمیشه حتی اگه دروغی هم بگن رو به رو هم میکنیم بازجلو همه قسم دروغ میخورن و من را نسبت به فامیلای مادرشوهرم بده کردن؛ جلو شوهرم مادرشوهرم بهم محبت میکنه و وقتی تنهاییم هرچی میخواد میگه . به نطر شما چطور رفتار کنم اینکه رابزم کمرنگتر کنم و یا اصلا رابطم قطع کنم خوبه یا نه؟