سلام بنده ۵ سال هست ازدواج کردم و یک دختر ۲.۵ ساله دارم. اوایل با همسرم که دعوامون می شد من همیشه سکوت می کردم و اضلا جوابشو نمی دادم اما اون بدتر ادامه می دادو داد می زد وقتی هم جواب می دادم منو کتک می زد در حدی که تمام بازو و ‍پاهام کبود می شد . اما من به خانوادم نگفتم. حتی وقتی من باردار بودم منو در حدی زد که صورت و گوشه لبم کبود شد وقتی عصبانیتش فرو کش می کرد می گفت خودت عصبانیم می کنی و میایی خودتو می زنی به دست من. هیچ وقت خودشو مسوول کارهای منزل نمی دونه همه کارها به دوش منه خودم باید خرج کنم خودم باید خرید کنم بنده کارمند هستم و ایشان موزیستین تدریس ساز می کنه. درامد معمولی داریم هر دو و خونه ای که خریدیم ۳.۵ میلیون قسط داره ایشان می گه من قسط می دم دیگه نباید در منطل خرج کنم . وقتی بهش می گم اصلا می دونی این یخچال چطور پر می شه می گه من نمی خورم خودتو بچه کوفت کن.یا می گه قسط ۳ دانگ خونه که واسه تو هست و باید خودت بدی من دارم بهت لطف می کنم. هیچوقت نمی تونم باهاش حرف بزنم چون بسیار شدید عصبانی می شه و یه چیزی می گه که بسیاردل بنده می شکنه از وقتی در بارداری منو زد از چشمم افتاده و دوستش ندارم اما باز محبتمو کم نکردم و زندگی کردم اما در دلم اصلا از اخلاقاش متنفرم . هر روزبهش پیام عاشقانه می دم میاد منزل نوازشش می کنم اما او هیچوقت این کارها رو نکرد و همیشه می گه تو بلد نیستی محبت کنی . در روابط جنسی بسیاررررر سرد هست و همیشه از روز اول ازدواج پیشنهاد دهنده من بودم و اگر فاصله رابطه ها به ۳ یا ۴ ماه هم برسه باز هم درخواست از جانب ایشان نیست . و در هیچ رابطه ای بنده راضی نبودم چون هر بار هم که درخواستی دارم که برام انجام بده سر باز می زنه و هیچ وقت بنده راضی نبودم هر بار هم که بیان کردم دعوای شدید با من کرد. در بحث ها بسیار فحش میده در صورتی که من اصلا فحش نمی دم به کل خانوادم به مادرم و خواهرم فحش میده اما من همیشه به خانوادش احترام گذاشتم . هیچ کس از سختی هایی که من دارم می کشم خبر نداره حتی خانواده خودش من همیشه جلوی همه نشون دادم که چقدر خوشبختم اما اصلا این حسو ندارم در کنارش شاد نیستم و احساس پوچی دارم. از مطرح کردن مشکلات بار دیگر با او می ترسم و از دعواهایی که منو خار و خفیف می کنه بیزارم بنده فقط به خاطر دخترم دارم زندگی می کنم اما دلم دیگر با او نیست خواهش می کنم راهنماییم کنید چی کار کنم .