سلام من تو یه خونواده ای بزرگ شدم که از بچگی همش منو مجبور به هر اتفاقی که نمی خواستم کردن مخصوصا پدرم زمان دبستان منو مجبور میکرد تا ساعت چهار صبح بیدار باشمو تیزهوشان قبول شم و زمان کنکورمم بد تر اون قد بهم گیر داد و تهدید کرد که چند سال افسردگی مزمن گرفتم و الان که به سختی زندگیم کمی رو به راه شده گیر داده ازدواج کن و منم اصلا موقعیت مناسبی که برا این اتفاق باشه و دوسش داشته باشم ندارم ولی کلا می ترسم بازم زندگی منو بازیچه ی خواسته هاش کنه و مجبورم کنه به ازدواجی که نمی خوام موندم چه جوری این بار رفتار کنم که نتونه آسیب بزنه به آیندم ؟؟ و یه سوال دیگه من شرایط رفتن به خوابگاه دانشجویی تو شهر دیگه رو دارم ولی همش نگرانم از بس تو یه خونواده ی پر تنش بزرگ شدم تو مدتی که نیستم اون قد مامانمو حرص بده و بلایی سرش بیاد … بمونم … میترسم
دوباره بابام ضربه بزنه به زندگیم و برم میترسم بلایی سر مامانم بیاد و از عذاب وجدانش یه عمر دیوونه شم موندم چیکار کنم ممنون میشم راهنماییم کنین ؟؟