سلام. نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم ولی دیگه نمیتونم. من یه دخترم و
هیفده سالمه. یعنی کلاس یازدهمم و سال بعد کنکور دارم. شاید مشکلم عجیب باشه ولی من فقط میخوام بدونم که باید چیکار کنم. حداقل خودمو خوب میشناسم و میدونم دیگه دوران مسخره‌ی نوجوونی و بلوغ از سرم گذشته و تنها چیزی که الان برام مهمه درس خوندن و کنکوره(ساختن آینده ای که بعدا افسوسش رو نخورم) متاسفانه و هزاران بار متاسفانه خانواده‌ی دهاتی ای دارم شاید شما همین الان فکر کنید که این میگه نوجوون نیستم ولی ازون بچه هاییه که فقط میخواد در بره و سوشال مدیا و کوفت و زهرمار روی مغزش تاثیر گذاشتن ولی نه ببخشید که اینو میگم ولی اشتباه میکنین من میبینم که اینجا توی حومه یکی از شهرای مازندران خانواده ها دارن چه بلایی سر بچه هاشون میارن دخترا رو مجبور میکنن تو پونزده شونزده سالگی ازدواج کنن و میدونین این یعنی چی؟ یعنی زندگی کسی رو خراب کردن.اون بچه ها وقتی تازه بزرگ میشن و میفهمن اصن زندگی چیه دیگه هیچ‌کاری از دستشون بر نمیاد و عملا بدبخت شدن. میدونین بی‌سوادی چقدر بده؟ پدرو مادرا اینجا بچه هاشون رو مجبور به درس نخوندن میکنن که مشکل اصلی خودم(در حال حاضر) همینه. من مدرسه تیزهوشان میرم و رشتم تجربی و امکان نداره بتونم تو دسته‌ی دخترایی قرار بگیرم که از درس فرارین و دنبال بچه بازیاشونن.(نه به خاطر اینکه مدرسم فلانه رشتم فیلینه بخاطر اینکه میدونم کیم و چی از زندگی‌میخام در حال حاضر) نه به هیچ عنوان. ولی میدونید اگه یه جاش درست باشه جای دیگش خراب میشه. مادرم من سیزده ساله رو که هیچی حالیم نبود و کاملا تحت تاثیر چندتا هورمون بودم رو مجبور کرد با پسرعموم که اصطلاحا عاشقم بود(پدوفایل) لاس بزنم چون وای این دوتا بعدا باهم ازدواج میکنن هپی اور افتر؟؟ همین؟ دو سال بعد تازه فهمیدم که اصلا من کیم و چی میخوام و تاحالا چیزی به اسم عقل و منطق وجود نداشت بلکه فقط هورمون بود و بدترین سال های عمرم رو گذروندم برای اینکه ثابت کنم من هرزه نیستم و پسر دیگه ای وجود نداره فقط خودم و خانوادم وجود دارن که کاملا ازدستشون دادم و الان هیچ حرمتی نمونده. میدونم هنوزم باورشون نمیشه. میدونم شمام فکر میکنی مگه میشه یه بچه پونزده شونزده ساله دنبال پسرا نباشه. اره میشه چون من خونواده ای برام نمونده بود چون مادرم شده بود دشمن خونیم. میدونین این قضیه تموم شده و الان رسیدیم به یه چالش دیگه اینکه من چرا انقدر زیاد درس میخونم؟ باورتون میشه؟ عالم و ادم انقدر حرص میخورن که بچه هاشون درس بخونن کنکور خوب بدن مادر احمق من هرشب دلش میخواد بره مهمانی خونه چهارتا خاله زنک و احمق تر از خودش و میدونی که دهاتی ها چطورین؟ دختر نباید خونه تنها بمونه. بله. و من مجبور میشم چندکیلو کتاب باخودم اینور اونور کنم. اصلا به این اهمیت نمیدن که بچم یه روحیم داره. فقر جهالت میاره. نمیگم خانوادم فقیرن ولی صبح تا شب درمورد شغلشون صحبت میکنن چون همکارن. ارزوم شده یروز سر سفره غذا درمورد کار مسخرشون صحبت نشه که اخرش به جنگ و دعوا میرسه. نه تنها هیچ علاقه ای بهم ندارن بلکه این کاراشون باعث شده ازهم متنفرم بشن. من حتی نمیدونم چی‌گفتم. نمیدونم چه کمکی میتونین بمن بکنین. هیچی نمیدونم چون میدونم هیچی نمیتونه ذهن پوسیده ی دو تا فنتیک و دهاتی رو درست کنه. نمیدونم. فقط میخوام یه چیزی بهم بگین. شاید واقعا نمیدونم. فقط یه راه‌حل برای اینکه این دوسال رو بتونم دووم بیارم. بعدش دیگه دغدغه ای به این بزرگی (کنکور) نیست میتونم حل کنم خیلی چیزارو. ممنون.