با سلام
سال 94 با همسرم در محیط کار آشنا شدم و آخر سال95 ازدواج کردم
همسرم شهرستانی است در زمان آشنایی به ایشان گفتم قبلا نامزد داشتم از جزئیات رابطه به ایشان چیزی نگفتم لیکن ایشان عکس های نامزدی قبلی را قبل از عقد دید و یه دعوای مفصل که تو دروغ گفتی در صورتی که دروغ نگفتم و بعد گفت دوستم داره و من را میخواد و ازدواج کردیم
من شاغل هستم هر کاری کردم که خانه بخریم و همش فکر قسط و قرض طوری که نه من و نه ایشان تقریبا هزینه ای برای تفریح لباس مارک و … نمی کنیم حتی پدر و مادرم 100 میلیون پول جهاز دادن تا ما خانه دار شیم
چند وقتی هست که احساس افسردگی دارم چون همش زندگیمان شده کار چه سرکار چه کار منزل
با اینکه تو دوران عهقد هستیم شوهرم مثله هیچ مرد دیگه ای برنامه ای برای تفریح ما ندارد حتی یه پارک هم نمیریم فقط تلوزیون و فوتبال
تا اینکه من از وضع گله کردم و گله ها بالا گرفت و دعوا شد و من در دعوا گفتم که راضی نیستم از هیچ لحاظی تامینم نمی کنی و غرورش شکست وقتی امد طرفغم به قدر یاز بی تفاوتی های قبلش قلبم شکسته بود که پسش زدم زدم توسینه اش و دورش کردم گریه کردیم زیاد و شدید تو گریه ها مثله بچه ها میگفت از من میترسه در صورتی که من فقط کارهایی که نکرده بود رو براش گفتم از اینکه مثلا تو عقدیم و با بهانه و بی بهانه هیچ کادویی ازش نمی گیرم بر خلاف همه مردان خانواده ام که از زن های بی دستو پاشون تعریف میکنن هیچ وقت ازم تعریف نکرده عید ها با اینکه تو عقدیم هیچی نمی خره و …یک سال و خرده ای است هزینه ثبت نام گواهی نامه اش را دادم اما گواهیش رو نمی گیره اصلا انگار من مردم و اون زن
اون روز تموم شد اشتی کردم
چند روز بعد برای تولدش براش گوشی خریدم که از دلش درارم و خیلی خوشحال شد اما ساکت تر از قبل بود
بعدا گفتم از دعوای پیش امده متاسفم نمی خواستم اینجوری شه و اما پیش امد عمده مسائل باعث پیش امد شد گفت تموم شده و ناراحت نیست تا اینکه دو هفته بعد خانه مادرم اینا بهم تو دعوا گفت که نمی خواد از من بچه دار شه من خودم رو بهش انداختم و دروغ گفتم که خاستگار دارم و همنطور که در دعوا گفتم از من میترسه و هیمنی هست مه هست و نمی خواد عوض شه و …
بعدشم هم در فاصله چند ساعت سه دعوا و آشتی اما حرفاش از ذهنم پاک نمیشه
چیکار کنم دوست دارم ترکش کنم اما طاقت دوری اش رو ندارم نمی دانم چیکار کنم