سلام، مردی هستم ۳۷ ساله. ۸ ساله ازدواج کردم، مدتی هست با مشکلات روحی مواجه هستم، به این صورت که نمیخوام متاهل باشم، میخوام تنها و مجرد باشم، یعنی میخوام خودم باشم فقط! یجورایی دیگه نمیتونم همسرموتحمل کنم وقتی به سالهای اول ازدواجم نگاه میکنم میبینم انگار این مسئله از اول در من مستتر بوده فقط بهش اهمیت نمیدادم، مثلا بیشتر مواقع از اینکه بگم متاهل هستم امتناع کردم، حلقه به ندرت دست میکنم، به دوستای مجردم همیشه غبطه خوردم، همیشه دوست داشتم مجرد باشم، راستسو بخوای به همه چی شک کردم، اینکه اصلا من این زنو دوست داشتم و عاشقش بودم و باهاش ازدواج کردم یا نه،؟! نمیدونم . یعنی شک دارم به این موضوع که از اولم من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم چیشد که ازدواج کردم نمیدونم، چیشد که تا الان به همسرم این موضوع رو نگفتم ، یعنی من تمام این مدت ازدواج داشتم نقش بازی میکردم که آدم خوشحال و زوج خوشبختی هستیم بطوریکه تمام فامیل ما رو به عنوان نمونه مثال میزنند که زوج خوبی هستند، ولی در واقع اینا همش نقش بازی کردن از طرف من بوده، نمیگم از اول ایشونو نمیخواستم یا حسی به همسرم نداشتم، شاید اول زندگی احساسم مثلا ۹۰ بوده، سال بعد شدم ۸۰، سال بعد شدم ۷۰، سال بعد ۶۰ و همینطور این حسه کم شده تا جایی که دیگه نتونستم نقش بازی کنم. من خودمو بصورت کامل میشناسم، میدونم درونم داره فریاد میکشه و خواسته اشو عنوان میکنه. نمیخوام دیگه بهش اهمیتی ندم، این مدتم به خواسته درونم اهمیت ندادم نتیجه این شد که مثل عفونت تمام وجودمو گرفته. فقط الان میدونم که دیگه هیچ حسی به ایشون ندارم، وقتی فکر میکنم که مشکلاتمونو حل کنیم و بشیم یه زوج خوشبخت ، حس خوبی نمیگیرم، چون پیش خودم میگم من میخوام تنها باشم نه اینکه مشکلم حل بشه، دوستان من مشکلمو میشناسم، خودمو میشناسم، راه برطرف شدنشم واضحه؛ جدایی.. ولی نمیتونم اقدامی کنم!!! واقعا نمیتونم اقدام کنم برای جدایی!!! یعنی واقعا تو بد شرایطی گرفتار شدم که شما میدونی رفع مشکل و راه حل رو ولی توانایی انجامشو نداری!! با همسرم صحبت کردم، خب ایشون طبیعتا اول شوک شد، بعد از یک مدت خب یک مقدار تونست با قضیه کنار بیاد و تمام سعیشو داره میکنه تا مشکلم حل بشه، ولی مشکل من فقط با تنهاییم حل میشه، من میخوام مجرد باشم!! پس مشکل درواقع خود همسرم هست، خب طبیعتا بهش گفتم به طرق مختلف و الان متوجه شده، و میگه اگر مشکلت با جدایی حل میشه بریم جدا شیم!! ولی نمیتونم من!! در پارادوکس عظیمی گیر کردم. شاید اگر احساس میکردم همسرم واقعا با جدایی مشکلی نداره و واقعا و قلبا جدایی رو دوست داره و خواست خودشم هست خیلی راحت میرفتیم و جدا میشدیم ولی اینکه بخاطر من داره میگه باشه بریم جدا شیم، این منو داغون میکنه، شاید دلیل ناتوانیم همین باشه. پیشه مشاورم رفتیم پارسال، ایشان بعد از ۴ جلسه، ۲ جلسه با من و یک جلسه با همسرم و یک جلسه مشترک صراحتا اعلام کرد که باید جدا شید. ولی خب همسرم خوشش نیومد از اون مشاور و گفت کارشو بلد نبوده. در هر صورت امیدوارم توانسته باشم مشکلمو واضح بیان کنم، من کاملا و قطعا به کمک احتیاج دارم لطفا لطفا لطفا کمکم کنید. ممنون