سلام من ۲۵ سالمه وقتی ۱۸ ساله بودم به پیشنهاد خانواده که قرار بود ازدواج فامیلی کنم من رضایت دادم چون‌خودمم قصدم همین بود ولی طرف مقابل رضایت نداد و از روی لجبازی و کینه گفت نمیخوام و‌رفت دنبال پیدا کردن کسی دیگه، منم چون از پیشنهاد خانواده کوچیک شدم شروع کردم به دعوا که چرا شما معرفی کردید و منو خراب کردید و خنده ی اونارو برای من به جا گذاشتید، بعد مادربزرگم که فهمید چون داییم ۴۰ ساله ازدواج نکرده گفت داییش ۴۰ سالشه از این گ* ها نخورده که این از الان داره میخوره،منم که فهمیدم عصبی شدم و حرفو بهش برگشتوندم بعد بهم گفت حیف اون‌طرف که بخواد تو رو قبول کنه تو اخلاق نداری،خلاصه هر کسی از اطرافیان یه چیزی گفت یه نفر گفت خوب شد نشد یه نفر گفت اگر میشد هم ما اجازه ی وصلت نمیدادیم، منم افسردگی گرفتم و موقع رفتن‌به دانشگاه بود که ۳ سال رفتم شهر دور از خونه و به دلیل نداشتن خوابگاه هر روز رفت امد میکردم و دانشگاه پسرونه‌بود و دختر نداشت.
خلاصه ۷ سال گذشت در این مدت اصلا به دلیل عصبانیت و ناراحتی با هیچکس دوست نشدم و حتی از در خونه بیرون نمیرفتم با همه قهر میکردم. تا اینکه با شخصی از روستا داخل اینستگرام اشنا‌شدم و طرف یک ماه بدون اینکه منو بشناسه از من‌ایراد میگرفت و میگفت تو دنبال دخترای هرزه هستی من اینجوری نیستم و مدام میگفت تو حرف زدن با دختر رو بلد نیستی و خلاصه یک ماه فقط ایراد میگرفت بعد بلاک کرد اجازه نداد من از خودم دفاع کنم و اهمیت نداد منم چون بی احترامی دیده بودم فحشش دادم برادرش زنگ زد به دوماد ما گفت فلانی مزاحم خواهر من شده . و فردا دومادمون اومد سر این موضوع با من بحث کرد منم بهش گفت به تو ربطی نداره و داداش کوچیکش که مرده بود رو اوردم وسط منو چند تا سیلی زد فحش داد رفت الان ۲ ساله میگذره حرف نمیزنم.
خلاصه ۷ سال گذشت و هر کسی برای دوستی و خواستگاری من نظر بیخود داد. بعد از ۴ سال با مادربزرگم که قهر کرده بودم اشتی کردم ولی اشتباه از اون بود یه هفته که گذشت دوباره سر یه موضوع ازدواج که چند نفر گفتن کی قراره ازدواج کنی مادربزرگم میون جمع گفت قراره ۳۰ ازدواج کنه.
الان تمام‌عصبانیت من اینه که چرا همه‌برای دوستی و خواستگاری من زمان تایین میکنند و نظر الکی میدن اخه مگه به کسی ربطی داره،مگه این همه ادم ۱۷ سالشون بود دوست دختر داشتن عقد کردن مادر بزرگ اونا چیزی گفته! چرا از ۱۸ سالگی بهم فحش داد حالا که ۷ سال گذشته بازم میگه قراره ۳۰ ازدواج کنه
چرا دخالت میکنند چرا وقتی میدونند من حساسم بدم میاد هی درباره ی ازدواج مم نظر میدن
من تا حالا با کسی دوست نبودم و اصلا رل نداشتم و عصابم از شهر کوچیک و خانواده خورده حالا اینا هر دقیقه میزنند به‌برجک من
الان اعصابم از خانواده خورده که چرا حتما من باید ۳۰‌ بشم ازدواج کنم این همه ادم ۲۰ سالگی ازدواج کردن ۲ تا بچه دارن من چرا باید این همه تنها بمونم، اینقدر خونه نشستم دیوونه شدم بیکارم صبح تا شب خونم اعضای خانواده یه نفر بحث میکنه یه نفر سر یه چیزی الکی قر میزنه یه نفر داد میزنه یه بچه گریه میکنه، من اینجا دارم روانی میشم دوست دارم از این خونه برم به پدرم گفتم اصلا میخوام تنها باشم دیگه تحملم تموم شده اینقدر هر روز خونه‌شلوغه و من ارامش ندارم سهم منو بده برام کار پیدا کن ۲ ۳ تا خونه دادی یکی بفروش پولشو بده من برم تکی زندگی کنم ولی همه میگن
کدوم سهم و شروع میکنند به حرف های چرتو پرت
اقا من نمیخوام اصلا داخل خانواده دیگه زندگی کنم ۲۵ سالمه بسمه
کسی درک نمیکنه منو عصبیم کردن به فکر خودکشی افتادم اینجا دارن عمر منو هدر میدن شاید من دلم نمیخواد تا ۳۰ اینجا بمونم