سلام
دخترم 17سالمه از نظر روابط اجتمایی تقریبا صفرم و نمیتونم به خوبی با کسی رابطه برقرار کنم کودکی اصلا خوبی نداشتم همش از طرف خانوادهم بخصوص پدرم بدون دلیل تحقیر میشدم و هیچوقت نتونستم خودمو پیدا کنم یادمه خونه مهمون اومده بودن و من چایی بردم اونموقع دبستان بودم و دوست داشتم کار انجام بدهم مثل بقیه وقتی چایی بردم جلوی کلی ادم بهم گفت گمشو بیرون از اتاق بیرون اومدم برای من که بچه بودم خیلی سخت بود با اینکه اشتباهی نکرده بودم گریه میکردم میدیم بقیه چطور با دلسوزی نگام میکنن بعدش عمم بهم گفت لباسی که پوشیدی دستات دیده میشن واسه همین دعوات کرد من فقط دبستان بودم و بابام همیشه اذیتم میکرد یا کوچیکم میکرد جلوی بقیه بهم فحش میداد یه بار بخاطر اینکه تو خیابون به پشت سرم نگاه کرده بودم کلی دعوام کرد همیشه تو اتاقم بودم ابجیم هامم وقتی چیزی میخریدن بهم میگفتن برو برامون بیار ولی چیزی برندار یا تو جمع حرف میزدم ابجیم میگفت تو خفه شو بچگی لباسم نداشتم تو دبستان اصلا دوست نداشتم همیشه باهام قهر میکردن بدون دلیل واسه همین همیشه تنها بودم راهنماییم معلما خیلی اذیتم میکردن و بهم گیر میدادن جلوی بقیه دعوام میکردن دبستان درسمم خوب بود ولی راهنمایی شبانه روزی بود واسه همین تنهاتر شدم ودرسم ضعیف شد همیچکس دوست نداشت باهام دوست بشه یا اگه میشد بعد چند روز ازم فرار میکرد یا بهم میگف کنار من نیا نمیدونم واقعاا چرا یا مسخرم میکردن و برام اسم میذاشتن و هرجا منو میدین میزدن زیر خنده یه جوری نگام میکردم و من فکر میکردم بهم توجه میکردن واسه همین به بعضی از اون دخترا دلبستگی پیدا میکردم و براشون گریه میکردم اگه نگام نمیکردن با اینکه میدونستم همونا مسخرهم میکنن اخه همیشه اینه دستم بود میترسیدم عیبی داشته باشم تو خونه هیچکی بهم توجه نمیکردم کم کم که بزرگ شدم شخصیتم عصبی شد تحمل نداشتم کسی بهم چیزی بگه اگه میگفت سریع جبعه میگرفتم و بهش حمله میکردم یا فحش میدادم داداشم بهم میگه روانی همه اینها ماله گذشتست الان اروم تر شدم من عاشق پزشکیم عاشق دکتر شدن میدونم توقع زیادیه ولی ارزومه همیشه میخواستم برم یه جای دیگه از خانوداهم از پدرم انتقام بگیرم ولی خانوادهم همیشه بهم میگن تو هیچی نمیشی از عرضه هچیکاری برنمیای حتی وقتی میخواستم یه دبیرستان خوب امتحان بدهم که قبولی تو پزشکی برام راحت تر بشه وقتی بابام فهمید شروع کرد گفت تو هیچی نمیشی میزنی بقیرو میکشی حتی به مامانم گفتم فکر میکنی من دبیرستان قبول شم گفت زرنگ تر از تو خیلی هستن ولی نمیدونم چی شدکه اون دبیرستان قبول شدم بابام خیلی تعجب کرد وبازبهم گفت تو هیچی نمیشی از بچکی همه اراده و اعتماد بنفسمو نابود کردن دبیزستان خیلی انگیزه داشتم ولی وقتی با یک پسر دوس شدم و ولم کرد یکم انگیزه که برام مونده بودم نابود شدو حس کردم هیچکی منو نمیخواد درسم تو دبیرستان ضعیفه هیچ اراده ای ندارم ولی پزشکی خیلی دوس دارم و یه ساله کارای پزشکی انجام میدیم مثل سرم وصل کردن و امپول زدن برای بقیه خوب انجام میدهم ولی وقتی بابام مریض شد بهم گفت تو برام سرم وصل کن ولی من جلوش همه اعتماد بنفسمو از دست میدم بشدت دستام میلرزه و خراب میکنم و بابام بهم میگی میخواد دکتر شه تو غلط کردی حس میکنم دنبال بهونه برای تحقر کردنمه جلوی بقیه تعریف میکنه که نتونستم و میخنده و باز با اینکه میدونه برای اون نمیتونم باز ازم میخواد سرم وصل کنم وقتی نمیتونم فحشم بده میترسم پزشکیم قبول شم باز تحقیرم کنه اصلا انگیزه ندارم از همه چی میترسم کلی ارزو و هدف دارم همیشه به زندگی بقیه حسودیم میشه این اواخر میخواست بزور شوهر بده ولی مخالفت کردم و گفتم میخوام کنکور بدهم بهم گفت اگه کنکور قبول نشی تو رو میکشم اعتماد بنفسم صفره صفره بدون انگیزه و ارداهم قبلنا چند بار میخواستم خودکشی کنم الانم دلم میخواد از ازدواجم بشدت میترسم میترسم دخترم مثل خودم بشه بخصوص وقتی رابطه مادرو پدرمو دیدم پدرم همبشه مامانمو فحش میداد یا میزد همیشه مامانم گریه میکرد با اینکه مامانم برام زیاد مادری نکرد ولی این رفتارای بابام باهاش خیلی ناراحتم میکنه حس میکنم زندگیم بشدت داغونه نمیدونم کیم چیم چی میخوام نه اراده نه انگیزه نه عزت نفس دلم شکسته کاش منم زندگیه خوبی داشتم کمکم کنید چیکار کنم اصلا امید ندارم پول مشاورهم ندارم