سلام من ۲۲ سالمه به پسر فامیلمون علاقه دارم ایشونم همسنه منه
ما همبازی بودیم دوره ی بچگی ایشون نوه ی عمه ی من به حساب میان
دوره ی بچگیمون به یه طریقی به من نزدیک می‌شد دستمو میگرفت یا تنها بودم میومد پیشم یه گوشه واسه خودش ولی همیشه هرجا بودم بود و اون دوره اینستا منو فالو کرد و پستامو لایک کرد بعد یدفعه همه ی لایکارو برداشت و انفالو کرد
چندسال من ایشونو ندیدم تا بهمن ماه که رفتم خونشون بهم کفت چقدر تغییر کردی و به هر بهونه میومد داخل اشپزخونه حرف زدن من و مادرش رو نگاه می کرد و میخواست بفهمه ما چی میگیم خلاصه گذشت تا من دوباره ایشونو ندیدم تا اینکه پسر عمه ی من فوت میکنن و من میرم خونشون زمانی که با خالش حرف میزدم ایشون بغل دست ما با فاصله ی زیاد بود وقتی برگشتم نگاش کردم فهمیدم بهم را زده و لبخند رو لبشه
چندروز بعدم رفتم بهشت زهرا تا منو دید فوری دستشو اورد جلو و بهم دست داد و زمان پذیرایی از مهمونا واسه من و پدرم آب اورد اون موقع من چشام اشکی بود بهم یه چند دقیقه خیره شدیم
تا چندروزا من براشون کتاب بردم دستشو باز خودش اورد جلو و تشکر کرد گفت اهل کتاب نیست ولی کتاب منو میخونه و اینکه من رفتم تو اشپزخونه بعد چند دقیقه اومد تو اشپزخونه وایساد یا رفتم تو اتاق پیش بچه ها هی میومد تو اتاق با گوشیش بازی می‌کرد و دوباره میرفت وقتی میومد مضطرب بود و دفعه ی آخر پسر عموش بهش گفت با خنده مغرور ایشونم با خنده گفت ساکت شو ببینم بعد جاشو عوض کرد و رفت پشت سر من
میخواستم ببینم ایشون به من علاقه داره یا نه