سلام. خسته نباشید. من عید امسال عقد کردم و فعلا نامزدیم. همسرم دو سال ازم بزرگتره و کوچکترین فرزند خانواده شونه. سال 87 و 91 به ترتیب مادر و پدرش به خاطر بیماری فوت کردن(مادرش رو خیلی دوس داشته). تنها زندگی میکنه و مغازه داره. از نظر اخلاقی و روحیات خیلی نزدیک به هم هستیم. مسئله ای که وجود داره اینه که امروز متوجه شدم همسرم از نظر روحی یکم میشه گفت خسته و ناامیده. جمله خودش این بود: ” یکم خسته شدم از کار از زندگی. دیگه هیچی برام معنا نداره. لذت همه اتفاقات لذتبخش تو زندگی برام زودگذره. اگه میشه یه مدت تنهام بزار.” اینو هم بگم که خیلی خیلی دوستم داره و به قول خودش دیوونمه. اهل مادیات و درآمد آنچنانی هم نیست. به کم راضیه (منم همینطور) ولی یه مدته که وضع اقتصادیش چندان خوب نیست. (هرچند خودش میگه نه درآمد بالا برام مهمه و نه ماشین گرون قیمت) میگه:” دلم هیچوقت بهم دروغ نمیگه. حس میکنم به آخر زندگیم کم مونده” . میگه:” من قبل ازدواج هم همینطوری بودم. یعنی از خیلی وقت پیش. و الان ناراحتم که چرا با این روحیه ازدواج کردم.” البته میگه از ازدواجمون پشیمون نیست و ازم راضیه و اگه ازم جدا بشه میمیره . البته خانم دکتر باید بگم روزای اول بعد عقدمون یه بار که باهم صحبت میکردیم تا این جمله رو گفت من گریه کردم و گفتم که از این حرفا نزن. ما تازه بهم رسیدیم تا پیری کنار هم خواهیم بود به امید خدا. ولی باز امروز صحبتمون به اینجا رسید و کلی ناراحتی پیش اومد. نمیدونم شاید فوت پدر و مادرش باعث شده نگاهش به زندگی عوض بشه یا شرایط سخت اقتصادی. ولی این طرز فکرش داره داغونم میکنه. آدم شاد و شیطونیه و به غیر از این دو مورد رفتار دیگه ای ازش ندیدم که ناامیدیش رو نشون بده. میگه درگیری من زیاده و اگه تو خودم بودم یا ناراحت تو به دل نگیر. خیلی دوسش دارم و عاشقشم. وقتی یه روز نمیبینمش انگار چند وقته که ندیدمش. جونم به جونش بنده. وقتی یاد حرفای امروزش میفتم دیوونه میشم. وقتی درمورد مرگ یا دوری صحبت میکنیم من زودی گریه ام میگیره و خیلی نمیتونم در این مورد حرف بزنم. پیشنهاد مراجعه به یه روانشناس رو هم قبول نکرد. حالا نمیدونم چی بگم یا چطور رفتار کنم که نگاه همسرم به آینده و زندگی امیدوارانه باشه. لطفا کمکم کنید که خیلی بهم ریختم.