با سلام زنی ۴۲ ساله هستم که یک پسر ۱۵ و یک دختر ۱۸ ساله دارم.
چند ماه پیش شوهرم که ۴۵ سالشه با یک دختر ۳۲ ساله ازدواج مجدد
کرده.قضیه از تقریبا یک سال پیش شروع شد که گوشیشو دیدم که با یه
زن چت میکرد و چت نه کاری بود نه عاشقانه معلوم بود رابطه ای ندارن
ولی خیلیم سرد نیسنتن و من بعد از این اتفاق به رو خودم نیاوردم و به جاش
بیشتر به خودم میرسیدم.البته قبل از این اتفاق هم به خودم میرسیدم و
رابطه ی خوبی داشتیم و در هفته ۲ تا ۳ بار رابطه جنسی برقرار میکردیم.
بعد از یک ماه به کاراش ادامه داد و منم دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و بهش
قضیه رو گفتم که اونم گفت به خدا قصد بدی ندارم و بشین بهت توضیح میدم که
گفت من خیلی دوست دارمو و وقتی باهاتم احساس خشبختش میکنم و از زندگیم راضیم. بهترین دوران های زندگیه من وقتی بود که با تو ازدواج کردم و وقتی که بچه دار شدیم و الان که با همیم . خودت میدونی که دیگه نمی تونیم با هم اون دوتای اولیو تجربه کنیم (من تخمدانمو مجبور شدم به دلایلی بر دارم ). من که تونستم یه زندگیه خوب با بچه های خوب و زن عالی داشته باشم حتما می تونم یه زندگیه دیگه هم داشته باشم که باهاش اون دو تا اولیو دو باره تجربه کنم و همزمان از با تون بودن لذت ببرم.اینو که گفت گریم گرفته بود و گفتم خیلی بیشعوری و سرم درد گرفته بود رفتم خوابیدم . میدونستم میاد اونم بخوابه که اونوری خوابیدم که بفهمه چقدر ناراحت شدم.بعدش اومد معذرت خواهی کردو باز باهم خوب شدیم.ولی ول کن نبودو هی میومد میگفت.بعد از یه مدت مشخصات طرفو هی میگف تو میگف دوستای خوبی میشینو اینا.بعد از شاید دو سه ماه گفتش به بچه ها هم می خوام این موضوعو بگم که من نا خوداگاه باز گریم گرفتو اونم منو بغلم کرد که بهش گفتم واقعا دوست دارمو نمی تونم ببینم با یکی دیگه ای و اونم بهم میگفت واقعا عاشقتمو درباره ی بعد از ازدواج مدله رفتارش با هامونو اینا صحبت میکرد و تقریبا دو سه ساعت حرف میزدیم که منم کنجکاو شده بودم نا خوداگاه پرسیدم حالا خونشون کجاسو چن تا سوال دیگه که یادم نیس که یهو بوسم کردو گف میدونستم بالاخره راضی میشی ولی نه انقدر سختو رفت از اتاق بیرون . منم مات و مبحوت مونده بودم از طرفی خودمو سرزنش میکردم از طرفی میگفتم راه دیگه نیست. که بعدش شنیدم می خوان با بچه ها برن بیرون و اومد داخل و گفت من به بچه ها میگم منم باز گریم گرفتو اونم باز بغلم کردو همون حرفای تکراریو میزد.بچه ها رو برد بیرونو برا دخترم کلا طلا و برای پسرمم ایفون خریده بود و تو یه رستوران بهشون گفته بود که اونا هم مخالفت کرده بودن ولی بعدش با گفتن اینکه مامانتون کاملا راضیه و فقط شما موندینو اینا و اوناهم سکوت کردنو گفته سکوت علامته رضایته بله ی اونا هم گرفت.
روزه بعدش دخترم و پسرم اومدن گفتن که گفتم منم راضیم و شما ها هم باید از خداتون باشه دوتا مامان خواهین داشتو خواهر برادرای جدیدو اینا که واقعا خیلی ناراحت بودم ولی تو این شرایط بهترین انتخاب بود.تقریبا چن رو بعدم اومد گف دو هفته دیگه هم عروسیمه و اگه می تونین بیاینو اینا که ما هم قبول نکردیم و در باره ی ماه عسلش گفت که از اسمش معلومه و من با تو هم یه ماه رفتمو اینا که گفت ولی الان من نمی تونم یه ماه بذارم برم که می خوام به چهار قسمت قسیم کنم یعنی یک هفته با اون باشم بعد یه هفته یه روز در میونو این فرایند چهار بار تکرار میشه و منم قبول کردم که از شبه عروسیش شروع شد و تا تقریبا چهار ماه پیش ادامه داد. الان تو این چهار ماه یه شب اینجا بوده یه شب اینجا و عدالتو کاملا برقرار کرده و الان من راضیم از زندگی ولی می ترسم وقتی بچه دار بشه دیگه توجه نداشته باشه به زندگی اولش . می خواستم ببینم چیکار کنم الان . طلاق بگیرم یا نه. اخه من الان از زندگیم رضایت دارم ولی نمی تونم ببینم به زن دومش بیشتر برسه