سلام
سی سالمه سه ماه ازدواج کردم شوهرم چهار سال ازم کوچیکتر(هر دومون شا غلیم.من حسابدارم.و شوهرم استان قدس شاغل).چرا باهاش بعد این همه خاستگار ازدواج کردم نمی دونم هنوزم نمی دونم. چرا جوابدادم.شاید چون فکر می کردم نصبت به سنش بیشتر می فهمه.من دختریم که همیشه با کسی که مورد اعتماد مشورت و درد دل میکنم. یه دوست دختر که همسایمه و هم سنیم تقریبا و یک اقا تو فیس بوک که بیست سالی از سنم بیشتر.وقتی ازدواج کردم می دونستم راه سختی پیش رو دارم چون شوهرم شهر دیگه ای ساکنو قرار بعد ازدواج اونجا ساکن بشم.در کل تو این مدت دو بار من رفتم دیدنش دوبار اون اومده دیدنم.میون صحبتام دنباله یک تیکه کلام یا یک جمله که بهش گیر بده و نشده یه بار بتونم باهاش بدون ناراحتی صحبت کنم.میگه خودخواهی .میگه برای من تو نفر اول زندگی ..من نفر اول زندگی تو نیستم. هم صحبت خوبی برام نیست. تو روابط جنسی هم باهاش احساس ارامش نمی کنم.می دونم اونم همینجور.با توجه به گفته هاش قبلن دوستای مختلفی داشته که نیازشون براورده می کردن. احساس میکنم دوریم از هم باعث سردی روابطمون شده.نمی دونم باهاش باید چطور رفتار کنم.با کسی که همه با اخلاق خوب و عقل و شعور بالاش میشناسنش…..وقتی باهاشم بیش از حد دوسش دارم.تا ازش دور میشم برام ارزش قبل نداره. دلتنگش میشم وقتی بهش زنگ میزنم می بینم برخوردشو دلم سرد میشه و ذهنم درگیر.
لطفا راهنمائیم کنید. درصورت امکان جواب به ایمیلم ارسال کنید.با تشکر