سلام. من یه دختر 25 ساله ام. لیسانس و فوق لیسانسم رو توی بهترین دانشگاه های ایران خوندم. الان هم چند ماهه فارغ التحصیل شدم و دارم کار میکنم و زبان میخونم که برای دکترا اقدام کنم. اما هیچ وقت از طرف پدر و مادر و خانواده حمایت روحی و یا حتی مالی نشدم. همیشه مستقل بودم. هم از لحاظ عاطفی و هم از لحاظ مالی. همیشه سعی کردم قانع باشم. اما آدم هر چقدر هم که مستقل مالی و عاطفی باشه، باز هم به محبت خانواده ش احتیاج داره. چیزی که پدر من سالهاست با من نداره. اصلا من رو دوست نداره. حسرت اینکه یه بار بیاد از من سوال کنه ببینه مشکلی دارم اصلا یا نه رو دلم مونده. خیلی بچه گانه با من رفتار میکنه و سر چیزهای خیلی بی مورد چندین ماه باهام صحبت نمیکنه. یه آدم خودخواه و مغرور که چیزی از پدر بودن نمیدونه. همیشه باعث افتخار خانواده م بودم. همیشه تو سختی ها کنارشون بودم. از اول با پدر بزرگ و مادربزرگ پدری زندگی میکردیم. تا چهارسال پیش که به رحمت خدا رفتند. من اصلا از دوران لیسانسم چیزی نفهمیدم. انقدر که از اونها مراقبت میکردم. هیچ کسی اندازه من به اونا رسیدگی نکرده. منتی نیست ولی وقتی میبینم پدرم حتی از بعد از فوت پدر و مادرش، خیلی خیلی بد اخلاق و بی محبت شده رفتاراش با من، واقعا از ته قلبم غصه میخورم. نمیدونم چاره کار چیه… اصلا با صحبت کردن درست نمیشه… جلسات مشاوره هم که اصلا…. مگه آدم چقدر زنده س که با بچه خودش انقدر بد باید باشه آخه؟ مگه من بچه بدی بودم برای این خانواده؟ غیر از این همه افتخار و آبرویی که براشون خریدم، چه گناهی کردم که باید سزای این همه بی مهری رو بکشم؟… چند شب پیش تو خواب دیدم که دارم التماسش میکنم که آیا دوستم داره یا نه؛ که از ته قلبش گفت من دوستت ندارم. انقدر تو خواب گریه کردم که صبح که بیدار شده بودم خیلی حس بدی داشتم. واقعا حس کمبود محبت و حمایت دارم….