سلام،وقت بخیر.
من مشکلی دارم که در میون گذاشتنش با دیگران کار سختی برام هست خوشحال میشم به من هم کمک کنید❤
ده سال پیش یک مشکل خانوادگی پیش اومد:سر یک بحث کوچیک عموی مادرم اون رو آق کرد و به بچه هاش قسم داد که دیگه طرف مادرم نرن و اگه رفتن ینی اوناهم از فرزندی آق شدن.
مادرمن فرزند طلاق هست و سر خانواده اش خیلی حساسِ عموش یک دخترداشت و نهایت عشق رو بهش می ورزید اما مامان من خیلی تنهابود و همیشه فک میکرد کسی اونو دوست نداره و عقیده اش براین بود که چون زن عموش ازش خوشش نمیاد عموش بهش کم توجهی میکنه.چیزی بود که ازبچگی تو ذهنش مونده بود برای همین نهایت توهین رو به زن عموش کرد و عموش هم اون رو آق کرد و الان چندسالی میشه که عمو جان فوت کردن و حتی مادرم رو حلال هم نکرد.
ده سالِ که این قهر ادامه داره و مادرم خیلی ناراحت و پشیمونِ ولی بازم میگم زن عموش باعث میشد عموش هم مثل بقیه ی آدما از اون خوشش نیاد.
اونوقتا من خیلی کوچیک بودم حدودا ده سالم بود ولی مادرم رو درک میکردم چون پدربزرگم و مادربزرگم همیشه باهام صحبت میکردن و میدونستم که مادرم چه سختی هایی رو متحمل شده ولی مشکل اینجا بود که برای بار اول ینی زمانی که هشت سالم بود وقتی نوه ی عموی مادرم رو دیدم به شدت بهش علاقمند شدم اون دوسال ازم بزرگتر بود.راستش دروغه که میگن بچه هاازعشق چیزی نمیفهمن خوبم میفهمن فقط نمیخوان بهش فکر کنن.منم همینکارو کردم هرروزش به خودم میگفتم تو بچه ای سنت کمه عشق نیست.تااینکه دوسال بعداون دعوارخ داد و برای ده سال از هم دور موندیم.هرشبش گریه میکردم احساس تنهایی داشتم همیشه اون رو به خاطرم میاوردم و هروقت که بیرون میرفتم امیدم براین بود که یکبارفقط یکبار ببینمش.حتی دیدنش از دور هم برام قشنگ بود و من به شدت دوستش دارم.
دیگه بعدازمدتی به خودم تلقین کردم که چیزی یادم نمیمونه و کم کم همه چیز و نامرئی کردم الان تقریبا هشت ده سال از اون دعوا میگذره و این حس من تغییری نکرده.چندبارسعی کردم شیفته ی خاستگارهام شم و جواب بله بدم ولی همه اش حس میکردم دارم به چیزی که تو قلبمه خیانت میکنم.سعی کردم عشق و حسم رو بپذیرم بعدازاون هرنگاهی که به صورت اتفاقی به جنس مخالف میکردم اذیتم میکرد و الان وقتی بیرون میرم چشمام و ازهمه ی غریبه ها میپوشونم.آدم مذهبی ای نیستم راحت و آزاد لباس میپوشم اما به هیچکس نگاه نمیکنم چون اذیت میشم و حسی که تو قلبم هست فوران میکنه.
الان بعد از اون همه سال دیدمش.بازم ابراز نکردم و هیچی نگفتم حواسم نبود داشت به بچه ها نگاه میکرد به چهره اش خیره شدم روشو که برگردوند هول کردم راستش نمیدونستم که چی بهش بگم و میترسیدم حسم رو بفهمه.
مدتیه که با خودش درگیره به عنوان دوست صمیمی یه سری حرفارو بهم میزنه خیلی آشفته است چیزی از درون اون رو اذیت میکنه اما توضیح نمیده حرف نمیزنه میگم کسی و دوس داری،عاشق شدی چیشده؟میگه حالم خوبه ضمنا هیچکس تو زندگی من نیست و تنهایی و ترجیح میدم.
یک شب حالش خیلی بد بود بهم پیام داد که حال من داغون دارم دیوونه میشم گفتم چته نگاه کرد و جواب نداد دو روز بعدشم که اومد آهنگ فرستاد.
بازم اینکارش رو تکرار کرد.
داغون بودنش و حال بدش داره دیوونه ام میکنه.من خودم صدتا دغدغه دارم باید درس بخونم به خانواده ام برسم. محیط خونه رو آروم نگهدارم و مواظب مادرم باشم.به خواهر برادرام رسیدگی کنم و مراقب روابطشون باشم و زندگی زناشوییشون رو پایدار نگهدارم و پشت و پناهشون باشم.
من خودم مجردم اما مسئولیت ها بامنه.
عشق توی وجودم منو میسوزونه منم یکبار حالم خیلی بد بود ترسیدم که ازدستش بدم باخودم میگفتم شاید چیزیش بشه شاید اتفاق بدی براش بیفتهو هزارتا دلهره تا آخر ابراز علاقه کردم بهش گفتم دوسش دارم انگار جونم آروم شد.بازم ابراز کردم اونقدری ابراز کردم که سنگینی قلبم از بین بره.
صبحش که پیامامو دید اونم ابراز علاقه کردگفت تا عمر داره حسش به من نمیمیره و عاشقمه اما از کلمه ی ولی و خانواده استفاده کرد.
ینی موانع رو به رخم کشید و بعدم از زندگیش برام گفت.
چیزایی که داشت گویا میشد مسخره ترین حرفای یک آدمه،میتونم متوجه بشم.
اماحسی که بهم داره رو هرگز.
میفهمم دوستم داره میفهمم عاشقمه اما سر در نمیارم از چی حرف میزنه
اها میگم شاید مسئله قسم پدربزرگشه اخه اون رو خیلی دوس داشت و بعد از فوتش به شدت افسرده شد و مدتی تحت درمان بود.
واقعا نمیدونم چشه
بم میگ که من همیشه باهاش مخالفت میکنم
من درکش نمیکنم
من اذیتش کردم و باحرفام اونو ناراحت کردم
حس میکنم دنبال بهونه است اما من واقعا ازش یک رابطه رو نخواستم فقط میخواستم بدونه که چه حسی دارم و همین فقط.
میخوام برم با هربهونه ای که شده سمتم میاد میخوام بمونم،حرفای بیخود میزنه.
الان سربازیه ولی حالش خیلی بده فکر میکنم دوباره افسرده شده میگه برای خانواده سربار شدم و دوستام و ازدست دادم درحالی که خانواده اش خیلی دوستش دارن ولی خب من میدونم مشکل کجاست
مشکل اینه که مادرش خیلی حساسه و همش جلوش گریه میکنه و از حال بدیاش براش تعریف میکنه
باباش هم همه اش مقایسش میکنه
اما خب تنها دلیلش اینه که اونا به فکرش هستن و میخوان که بفهمه چقدر مهمه امااون بدتر دور میشه
یکبار گفت توم درکم نمیکنی همش بامن مخالفی اینطوررفتار میکنی نظرم براین میشه که پشتم و خالی کرده
درحالی که من فقط چیزی که فکر میکنم درست هست رو بیان میکنم و دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم
بازم ابراز کنم؟نمیفهمه
میگه میفهمم اما چیزی برای گفتن ندارم
میخوام برم میگم دوسم نداره اما دلم میخواد آینده اش روشن باشه میخوام شاد باشه اگه مقصرم باشه نفهمم باشه نمیتونم ترکش کنم همه اش در پی این هستم که آیندشو بسازم من و اون اگه مابشیم زوج خوشبختی میشیم ولی اول باید حالش خوب بشه من نمیفهمم دردش چیه…
و من هرچه بگم انگار اونو ازخودم دورتر میکنم،لطفا کمکم کنید من دیگه دارم ناقص میشم دوروز نتونستم نه چیزی بخورم و نه بخوابم ذهنم به شدت درگیره..