سلام وقت بخیر من تقریبا 1 ساله ازدواج کردم و در کل 13 ساله که با همسرم آشنا هستم 4 نامزد بودیم و هر دفعه به دلیل مشکلاتی از سمت خونواده اون ازدواج ما عقب میوفتاد اینو بگم مادر فوق العاده ایرادگیر و بدبینی و پرتوقعی داره و دیوانه وار پسرشون رو دوست دارن چون تک پسر هم هست،الان مشکلی با خونوادش ندارم چون دور هم هستیم اما مشکلی که هست اینه که بعد از مدت طولانی نامزدی که هر دفعه به علت پشت گوش انداختن و یا هر دلیلی از سمت خونوادش نشد زمانی رسید که دیگه قرار شد ازدواج کنیم که مشکلات دخترشون شروع شد و طلاق گرفت و همسرم اونو پیش خودش اورد و منم چون دیگه از این وضع خسته شده بودم گفتم بهش که صبر نمی کنم باید همه چیز مشخص بشه اونا نظرشون به عقد بود تا مشکل دخترشون حل شه اما من چون دیگه تحمل نداشتم همسرم هم قبول کرد اما بهانه پول نداشتن برای جشن رو آورد من هم پیشنهاد دادم که ما عقد میگیریم من هم لباس عروس پوشیدم همسرم تو مراسم خوب بود اما مادرش نه از جاش تکون نخورد و شب هم کلی دعوا و بحث با بچه هاش کرد که چرا مارو همراهی کردن همسرم هم روی مادرش خیلی حساسه دید ناراحته منو با حرفاش ناراحت کرد که من خونوادم شکه شدن و نمی دونستن خلاصه شب بدی بود و به من میگفت تو کاریو کردی که خونوادت می خواستن در صورتی که اینحوری نبود و به مادرش گفت که خودش مقصر بوده که ذهنیتشون درمورد من خراب نشه. الان ذهنیتش درمورد خونوادم بد شده و همش این موضوع رو تو بحثا پیش میکشه نمی دونم الن کمرنگ تر شده این موضوع اما نمی دونم چطوری حلش کنم و اینکه هرچی میگم خونوادم خبر نداشتن فایده نداره.اینو هم بگم که منم اون جشن ایده آلم نبود و خیلی ارزوها داشتم.

((((خوهشا مشخصات و جزیییات گفته شده در متن نمایش داده نشه ممنونم))))