سلام و خسته نباشید
متولد خرداد ۷۱ و زنم آبان ۷۲
سال ۹۱ با مهسا تویه چت روم آشنا شدم و ۲۰ سالم بود
یک سال باهم بودیم که مامانش فهمید
چون مذهبی بودن گفت کارتون گناهه دیگه نباید همو ببینین
ولی ما واقعا همو دوست داشتیم
من با زور این ورو راضی کردم برن یه بار ببینن مامان باباشو
نمیرفتن ولی دیگه اخر رفتن
جهنمو با چشمامون دیدیم تا اوکی شد و سال ۹۳ اول آبان روز تولدش عقد کردیم
قرار شد درسم تموم بشه و برم سربازی ازدواج کنیم
تو سربازی که بودم بابام چون قبلش برشکسته شده بود دیدم نمیتونم خونه بگیرم
و مامانه اونم فشار فشار که خونش کو
تصمیم گرفتیم کارایه آلمانمونو بکنیم
یک سال پیش شروع کردیمو الان هم آلمانی بلدیم هم کاراشو کردیم فقط مونده پذیرش از دانشگاه و ارائه به سفارت
از ۳ ۴ ماه پیش هی میرفت تو گروه هایه آلمانی و اصلا توجهش بهم نصف شد
کار پیدا کردم رفتم بعد سربازی (تو املاک)
شب میومدم همش پایه گوشی بود
تا دعوامون شد و حتی یکی زدم تو صورتش برای اولین بار
اونم قبلو بعدش حسابی زد و خودشو خالی کرد
بعدش گفتم من آلمان برو نیستم ولی آشتی کردیمو گفت دیگه سر کار نرو فقط بچسبیم به آلمانی خوندنو رفتن و آشتی کردیم
هی میگفت اونجا کار هست زندگی هست
اینجا همش مامانم میگه دارم برات جهیزیه میگیرم کجا بزارم
فشار رومه
تا ۲ هفته پیشم با سردی باهم بودیم تا اینکه خونشون با داداشش دعوام شد
گفت برو یکم خونتون منم یکم تنهایی نیاز دارم( ما تقریبا همیشه باهم بودیم تو این ۴سالو بدون هم هرکی منو میبینه میفهمه دعوامون شده)
وقتی اومدم پاشد رفت خونه دوستایه مشترکمون و گفت نمیتونیم باهم باشیمو اینا
اونا مقصر نیستنا میدونم با اونا در موردش زیاد حرف نزده و بزنه ام اونا نمیخوان اینجوری بشه
بعدش یکم تو تلگرام باهم چت کردیم
گفت ۲ماه باید فک کنم گفتم بی خود
تا ۵ شنبه فکراتو بکن تکلیف زندگیمونو مشخص کن(عمق فاجعرو نمیدونستم)
گفتم آمار گرفتم چجوریه جدا شدن انجام میدیم (چون تو دلم گفتم اونا مشاور اجباری دارن حالا که بهش گفتم بریم پیش مشاورو میگه نه)
گفت معلومه تو آتیشت تند تره گفتم اره
باز پشیمون شدم
بهش پیام دادم
گفتم همو ببینیم
دوستت دارم و ببخشیدو کم گذاشتم
گفت حرفی داری تلگرام بگو ولی باز کشوندمش رو در رو حرف زدیم
قشنگ انگار سنگ شده بود
اصلا براش مهم نبود دیگه هیچی و گفت دیگه تلاشی برایه برگشت نمیکنم و الان میخوام جدا شیم
بزار تنها باشم شاید این تصمیم زود گزر باشه و درست شم
ولی الان اینو دوست دارم
گفت تو نمیتونی بهم محبت کنی
بغلم کنی و بهم آرامش بدی
۶ سال فک میکردم درست میشی نشدی
خسته شدم از بس من مرد بودم تو زن بودی
ده بار با شوخی و جدی بهت گفتم بهم ارامش نمیدی مجبورم برم تو بغلی که ارامش بهم میدی گفتی حرفشم قشنگ نیست
تو شب منو بغل نمکنی بخوابم میگی خوابت نمیبره
بهش گفتم اخه مهسایه من
باشه رو خودم کار میکنم بیشتر محبت کنم ولی با کارام همیشه نشونت دادم و همیشه هر کاری که خوشحالت بکنه کردم
خواب و چون الان خونه نداریم زشته جلو پدر مادرامون و من نمیکنم برا این بهونه میارم میدونی
جبران میکنم برات و نکن
گفت نه من روز اول گفتم بهت که تشنه محبتم و اگه از کسی سرد بشم دیگه تمومه من خودمو میشناسم تو ام درست نمیشی این توی تو نیستو من ۶ ساله دارم تلاش میکنمو اینجوری بزرگ شدی
واقعا انگار هیچ حسی نداشت و من نتونستم این حالتشو که کوه محبت بود قبلا تحمل کنم و حرفم پرید تو گلوم برگشت گفت بیا ببین الان حالت گریه گرفتی و من چجوری میتونم به یه همچین مردی تکیه کنمو اینو میدونم که بهت خیانت میکنمو تا الانم هر روز با خودم کلنجار رفتم که نکنم ولی اگه باهم باشیم میدونم میکنم و اون موقع دیگه با بدترین حالت جدا میشیم و هم سنمون رفته بالا هم شاید بچه داشته باشیم هم هزاران مشکل
و چیزی که ازم خواست گفت پدرم بفهمه میگه بمیر و زندگی کن پس هیشکی نفهمه تا جداشیم و من برم آلمان و تو خواستی برو نخواستی کار کن اون موقع میگیم تا اون موقع هم هر چند وقت بیا و برو
گفتم باید به مامانت بگی
اون خوشحالم میشه چون از اول میگفت نه و باید با پولدار ازدواج کنی نه کسی که دانشجو ا بعدش سرباز ولی دیگه کوتاه اومد ولی باز به خانواده خودش از من چیزی نگفته به جز دوتا خواهرش و داداشش (ولی باز گفتم شاید بتونه کاری کنه) گفت باشه
و اینکه گفت اسممونو هر وقت بگی میدیم از شناسنامه بردارن اما از امروز آزادی هر کاری میخوایی بکنی
من از دیشب واقعا دارم میمیرم
اولا هرکی مارو میشناسه بپرسین واقعا میگفت شما عاشق ترین تو دنیایین و با محبت
من شبو روزم باهاش بود میدونم کسه دیگه ای نیست ولی بهش گفتم کسی بوده و کاری کردی ؟ گفت نه ولی نمیدونم راست گفته یا نه
شایدم نه
ولی باز میبخشمش باز میخوامش
ولی میدونم با زورم بهم برگردیم دیگه نه اون دوست دارم هامو باور میکنه و میگه از رو اجباره هم من دیگه اون اعتماد رو بهش ندارمو زندگیمونو خراب میکنم
گفت وقت بده شاید درست شدم ولی من فک میکنم این وقتی که میخواد برایه اینه که خانواده ها نفهمن و این کارایه رفتنشو بکنه چون این چند وقتم به شدت دنبالش بوده
واقعا نیاز به کمک دارم و نمیدونم چیکار باید بکنم
با هیشکیم نمیتونم حرف بزنم