سلام .من ۲۸ سالمه و دوساله که ازدواج کردم.۴ ماه عقد بودم و الان تقریبا یکسالو نیمه که خونه خودم هستم.
شوهرم تک پسره و دوسال از من بزرگتره.ما الان طبقه بالای منزل پدرشوهرم زندگی میکنیم.
در حال حاضر باید بگم پاک به بن بست رسیدم درباره زندگیم.چندین بار به خودکشی فکر کردم و راه هایی رو هم امتحان کردم اماناموفق بود. من و شوهرم همکار بودیم و اون یکسال منو ورانداز کرده بود بعد به خواستگاری اومد.توی محیط کار بنظر میرسید فرد مدبر و مستقلی هست حتی اجتماعی و اهل رفت و آمد.با توجه به تک پسر بودن اون و انتظاراتی که خانواده ازش دارن و فرزند آخر من بودن که نقطه مقابل مسئولیتهای اونه همون موقع صحبتای آشنایی بهش گفتم که من تو چه جایگاه و شرایطی هستم و تو چه جایگاهی داری .مطمئنا از پسش برنمیام.بهش گفتم اهل رفت و آمد زیادو بی موقعو سر زده نیستم اما در حد تعادل دوست دارم.بهش گفتم به دوری و دوستی اعتقاد دارم و انتظار دارم که از همون اول زندگی دور از خانوادت باشیم هرچقدرم که خوب باشن و مهربون.وخیلی چیزای دیگه گفتم .اول بگم که همش میگفت این مسائل حل میشن وقتی زیر یه سقف بریم.اصلا اهل فکر کردن نبود .حتی خیلی فرصت سوال پرسیدن بهم نمیداد و اینا رو مسخره میدونست. و هر بهانه ای برای رد شبهات من میاورد که منو به این ازدواج راضی کنه.مثلا میگفت من الان پولی ندارم که برم جای دیگه خونه اجاره کنم هرچی دارم هزینه خرجو مخارج عروسی میشه.والبته ناگفته نماند که در حضور عموش بهش گفتم من حداکثر تا دوسال تو اون خونه میمونم.از بهونه هایی که اورد این بود که پدرم بهم گفته تو تا الانم برای ما کاری نکردی مگه همش سر کار نبودی که از الان به بعدش بخوای انجام بدی!!!میگفت هیچ کس از من انتظار نداره. گفت تو یکسال طبقه بالا پرم اینا زندگی کن میبینی چقد خانواده من خوبنو مهربون اصلا دیگه خودت دلت میخواد بمونی اونجا.(البته بعدا که بحثمون میشد و مشکلات خودشونو نشون دادن و یادش میاوردم حرفاشو بهم میگفت من اشتباه کردم نمیدونستم تو چه موقعیتی هستم.دروغ گفتم😔)  بار اول که قرار بود بیان خواستگاری که من راضی نشدم و همکارامون منو قانع کردن که فقط یه جلسه باهاش حرف بزن کلی طول کشید که خانوادش بیان خواستگاری. و همش میگفت فلان فامیلمون فوت شده (درحالیکه فامیل دورشون بود)و مامانم اینا میگن زشته بین فامیلو مردم ما بریم خواستگاری.حتی خانواده من که تحقیق محلی داشتن قبل از اومدنشون همسایه ها بهشون اطلاع داده بودن . خودش  و خانوادش بشدت ناراحت شدن و انعکاس منفیشو به من داد .و توهینهایی هم به من کرد.(متاسفانه وقتی عصبانی میشه کنترل زبونشو نداره و حتی فحشای رکیک میده).مشکل اینجا بود که با وجود اینکه من اعتمادی بهش نداشتم به خاطر شکست عشقی که خورده بودم و مخالفت خانوادم با خواستگاری کسی که دوستش داشتم باعث شده بود جایگزین برای اون پیدا کنم.دنبال کسی بودم که عاشقم باشه ولی اگه من دوستش نداشتم مهم نبود چون فکر میکردم بعد ازدواج عشق پیدا میشه.و من توی شرایط بدی بودم.دچار خودارضایی شده بودم و باید خودمو خلاص میکردم.بشدت مضطرب و عصبی بودم.از شرایط خانوادگیم از پدرم و برادرم خوشم نمیومد.الان هم که میرم خونه پدرم با افسردگی و ناراحتی برمیگردم به جای اینکه دلم وا بشه. بار اولی که با پدرش و عموش اومدن خونه ما که قرار مدارا رو بذارن پدرش خیلی بد برخورد کرد انگار که نمیخواست این وصلت سر بگیره. وقتی ازش پرسیدم خانوادت راضی نیستن چون مادرت کلی یه نظر دیدن منو پشت گوش انداخت و پدرت اونطوری حرف زد بهونه میاورد. و من باور میکردم. من هم خواستگاریو بهم زدم گرچه قبلش جواب مثبت داده بودم وشوهرم اومد به پام افتادو گریه و زاری کرد که من بی تو میمیرم.و من راضی شدم.
از نظر فرهنگی و آداب و رسوم با هم فرق داریم گرچه همشهری هستیم. و رفتارا و انتظارای خانوادش از همون زمان عقد منو اذیت میکرد .اما من کوتاه میومدم. اما همیشه این خانوادش بودن که نارضایتیاشونو از من به اون میگفتن البته نرم نرم که به نظر نرسه کارشکنی میکنن. بیشتر از همه مادر شوهرم و دختر بزرگش اذیتم کردن. شوهرم از اول باهاشون اتمام حجت کرده بود که با زن من بد رفتار بشه با من طرفید ولی اونا باسیاست خودشو مقابل من قرار دادن.خانوادش بشدت اسیر حرف مردمن و اعتقاد دارن میتونی از درون عین سگو گربه به جون عزیزانت بیفتی ولی جلو مردم باید خوشرو و مهربون باشی باهاش.و من اینطوری نیستم .باطنو ظاهرم یکیه.دوست ندارم برای مردم زندگی کنم و حوصله ندارم تلاش کنم زندگیمو طبق خواست اونا پیش ببرم گرچه من هم تحت تاثیر هستم اما نه بشدت خانواده شوهرم.سر اختلافات فرهنگی و انتظارات زیادی خانواده شوهرم که میخواستن من مثل عروسای فامیلشون بشم یا اونطور که خودشون دوست دارن به مشکل برخوردم.مادرشوهرم کینه ایه.حدود یکسال پیش یکبار شوهرم سر بحث خونوادگی خودشون به مادرش گفته بود اصلا نمیخوام بیای خونم.اون هم در شرایط عصبانیت و بدون غرض البته به گفته خودش. مادرش هم از اون موقع خونمون نمیومد مگر به زور حضور اقوامشون.و من هرچی از شوهرم سوال میکردم که چرا اینطوری هست مادرت.یه روز باهامون خوبه یه روز بده و من نمیدونم علتش چیه میگفت با من مشکل داره تو دخالت نکن. من هم فک میکردم مشکل خانوادگیشونه من خودمو دخالت ندم بهتره.من خودمو به اون راه میزدم و به قدر توانم محبت میکردم.مناسبتا رو به جا میاوردم اگر غذایی میپختم براشون میبردم  و … اما همیشه حتی تو این شرایط یه بهانه ای پیدا میکرد که اوقات منم تلخ کنه و به جایی رسید که شوهرم گفت دیگه خونشون نرو حالا که خونت نمیان‌.چون حتی اجازه نمیداد شوهرش یا بچه هاش بیان خونه ما. و تمام این‌مدت با شوهرم قهر بود و حتی بهش غر میزد یا به قول خودش بهش نفرین میکرد . بعد از نرفتنمون پدرش وارد عمل شد وبهش گفت مقصر تویی که روابطو خراب میکنی چرا به زنت گفتی نیاد خونه ما . به طور خلاصه بگم بعد از اینکه حتی اومد تو خونم و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت و بهم گفت خانوادت مداخله میکنن و اجازه نمیدن پسرم زندگی کنه و گفت تو میری خونه پدرو مادرت خونه من نمیای یا خونه فامیل خودت میری اما خونه عمو ودایی پسر من نمیری(درصورتیکه اصلا اینطور نبوده و بیشتر سمت اینا بودم تا فامیلو خانواده خودم) و خلاصه بهم گفت پسر من خوبه تو عروس بدی هستی باز کوتاه اومدم اما گستاخ تر شد و من هم مثل خودش گستاخ برخورد کردم.سه ماهه که خونشون نمیرم و حتی عید امسال نرفتم. حتی با این حال که میگفتن خانواده من مداخله گرن اما خبر ندارن اما شوهرخواهر شوهرم که یه شهر دیگه زندگی میکنن از جزییات زندگی ما خبر داشت و اومد شوهرمو و در لفافه منو نصیحت کنه..شوهر من دو هفته قبل از عید عمل سختی داشت و مراقبتش خیلی سخت بود این مادر حتی نیومد خونه پسرش حالشو بپرسه و دوساعت برای خالی نبودن اومد بیمارستان. حتی یه کاسه سوپ براش نفرستاد حتی نیومد کمک من برای پرستاریش و با دروغو ترفند مظلوم نمایی میکنه پیش بقیه که مقصر پسرمو عروسم هستن و من هیچ تقصیری ندارم. من نمیدونم با این آدم چیکار کنم ! آدمی که وقتی بهش توجه میکنی و به دلش راه میری توقعاتش بیشتر و بهونه هاش بیشتر میشه و وقتی کم محلش میکنی تو رو با دروغ از چشم بقیه میندازه. و مشکل دیگم شوهرمه که با وجود دونستن تمام این نکات اما باز حقو به اونا میده و یک درصد برای شان و شخصیت خودش و من ارزش قائل نیست.بعد از یه ماه که عمل کردو حالش بهتر شد بازم به هر بهانه ای میره خونه پدرش .و مادرشم همینو میخواد که من منزوی بشم و اونم پسرشو داشته باشه. ماشین و خونه ای هم که داره به خاطر شراکت مال خودشون میدونن و شوهر منو یه سربار و راننده آزانس میدونن که چون ماشینشون دستشه(بیشتر سهم مال شوهرمه و پول اونا درحد ۴ میلیونه و سند هم به اسم شوهر منه اما بارها به زبون اوردن که ماشینمون فلانه و بهمانه)  وظیفشه در خدمتشون باشه .اونا رو تفریح ببره ،خرید کنه براشون ، مراسمات ببرشون و… در حالیکه پدرش گفته بود تو کاری برای ما نکردی و الان که یه ذره از این وظایف کم شده ناراحتن و از چشم من میبینن.
من تو بد مخمصه ای گیر کردم.حتی شوهرمو دوست ندارم.کلمه دوست دارم تو دهنم نمیچرخه که بهش بگم . حتی زیاد باهم حرف نمیزنیم چون به دعوا و بگو مگو های بیهوده توهینو بی احترامی کشیده میشه و بی نتیجس. الان فقط تنها راه مرگمه.اگه راهکاری دارید بهم بگید اگه نه که دنبال روش خودکشی باشم.