یه حس پوچی با ترکیب حس بدرد نخور بودن میشه خوده من.
دو سال پیش قبل از خدمت به تشخیص دکتر تو بخش اعصاب روان
بستری شدم. احساس میکردم بعد از خدمت میرم واسه خودم دور از
همه ی آدمایی که اذیتم میکنن زندگی میکنم.
اما نشد. حدودا ۲۰ سالم بود که فهمیدم امکان نداره بتونم با رفتارای
خونوادم کنار بیام . همون سالها به هر زوری شده مستقل شدم . حالم
بهتر شده بود اما بی پولی امونمو بریده بود. نمیفهمم چرا استرس هام و
افکارای مزخرف ولم نمیکنن. کافیه یک هفته یکیو نبینم فامیلیش یادم میره
اما مسائل بی اهمیتی هستن که سالهاس جلو چشمامن و هرکاری
میکنم فراموش نمیشن. بیخوابی بی انگیزه بودن و ترس از هیچ چی
نشدن اونم تو سن ۲۷ سالگی داره منو ذره ذره میخوره.
ترکیبی از یه پدری که آدم حسابم نمیکنه و مادری که با زیادی نگرانی هاش
داره جلو مو میگیره بدجوری عقبم انداخته.
هیچکس واسم نمونده. صمیمی ترین رفیقام از شهرمون رفتن
و تو شهرستان نموندن اما من از هیچ جایی حمایت نمیشم.
من یه استندآپ کمدین بودم با چندین اجرا اما یه اتفاق توی یه اجرا
سالهاس داره آزارم میده. شدم جوکر . استندآپ کمدین افسرده.
نمیدونم اینارو قراره کسی بخونه یا نه. معذرت میخوام اگر نوشتاری خوب
نیست من نویسنده خوبی ام اما الان فقط دارم با ولع درد دل میکنم با یه سایت. چنین بی کس شدن، در باور کسی هست؟؟