سلام
من 38 سالمه و زن و دختر بچه 6 ساله دارم کارمند دولت هستم و لیسانس. 15 سال ازدواج کردیم و همدیگرو خیلی دوست داریم . یک برادر بزرگتر دارم که دو پسر دارد . همه مشکلات ما رو مادرم از روز خواستگاری تا به حال با زخم زبوناش برام درست کرده طوری که زندگی مشترکمون داره از هم می پاشه . مشکلاتمون از موقعه درست شد که مادرمو جادو کردن و یه دختر برای داداشم از روستا گرفت که آوازه خوبی نداشت و هیچی از امکانات شهری نمی دونست این عروس شد عروس خوبه و همسرم که دختر تهرونی و بچه ای بود که وضع مالیشون خوب بود شد بد . مادرم برای خرید عروسیمون که اختلاف چند ماهه باهم داشت (من و برادرم) برای عروس خوبه خرید آنچنانی و برای ما معمولی و … موقعه بارداری زن داداشم بود که . زن داداشم به همسرم میگفت تو نازایی و … من و همسرم 8 سال بعد بچه دارشدیم به خواست خدا ،دختر و شبیه مادرم شد که دهنش بسته شه که بچه از کجا آوردین . خونه ما و برادرم هر کدوم تو منطقه مختلفی بود که هر موقع به داداشم زنگ میزیم میگفت مامانینا پیش ما هستن و به مامان که زنگ میزدم میگفت نه انجا نبودیم . هر موقعه اسباب کشی داشتن پدر و مادرم میرفتم ولی برای ما نمیومندد . بین ما و برادرم خیلی فرق گذاشتن (مالی و عاطفی) .مادرم قبل از بچه دار شدنم میگفت فلانی داره از هم جدا میشه چون بچه نداشتن مشکلی نداره به در میگفت که دیوار بفهمه . مادر و مادر بزرگم (مادر مامانم )همش تیکه مینداختن .مادر بزرگم میگفت بچه تو رو ببینم و بمیرم دیگه کاری ندارم الان 6 ساله که زنده اس و سراغی از من و بچه ام نمیگیره . چند ساله پیش هر موقعه تعطیلات بود داییم با خانواده ش که همش خونه مادرمینا بودن چه تهران چه شهرستان حتی گردش که میرفتن تلفن میکردن خونه به مادرم میگفت سفره رو بندازین از گشنگی مردیم با خودشون مهمون میاوردن . پاشونو از خونه مادرم بریدم . به مادرم گفتم من بچه تم تو خونت راحت نیستم اینا چی. از همون موقعه تلفن های مشکوک و تهدید و آبروریزی برای همسرم که چه کارایی در گذشته کرده . که خدارو شکر من همسرمو خوب میشناسم و مشکلی نیست ولی میخواستن زندگیمونو متلاشی کنند . مادرم چند ساله زمین گیره و نمیتونه راه بره با این حال پدر و مادرم اینقدر به داییم و داداشم و مردم سرویس دادن که امکان نداره مهمون داشته باشند غذاشون ردیف نباشه . ولی اگه من میخواستم برم خونشون آشپزخونه تعطیل و به ما میگفتن همه چیز هست خودتون ببینید چی میخورین درست کنید .برای تولد بچه اول داداشم رفتیم بیمارستان همه بودن .برای ده شونی پسر داداشم جشن گرفتن کلی مهمون دعوت کردن خیلیشون من نمی شناختم میگفتن فامیلین . غذا و گوسفند قربونی کردن . ولی بیچاره دختر من که حتی تو بیمارستان هم به زورپدر و مادرمو آورده بودنشون . چه بمانه به جشن و گوسفند که خبری نبود . مادرم چند ساله خونمون نیومده . یک بارم پاشو تو ماشینم نزاشته . با این همه من سعی میکنم احترامشونو نگه دارم و همسرم یه جاهایی داغ میکنه میگه این همه بلا سرمون آورده تو بیخیالی همش سرویس میدی . امسال عید هم کوفتمون کرد رفتیم شهرستان شب اول با اینکه مادرم میدونست ما داریم میریم خونشون ولی آشپزخونه تعطیل بود . مادرم یه روز داشت یه خاطره تعریف میکرد نمیدونم از خودش در آورده بود که به همسرم میگفت نوه های دیگه باباش بهش میگفتن کچل همسرم ناراحت شد. روز بعد با مادرم صحبت کردم ولی هیچ اتفاقی نیافتاد و به کارش ادامه داد . روز بعد ما مراسم ختم خاله و شوهر خاله همسرم می خواستیم بریم که داداشم و خانوادش آومدن اونجا . مادرم پاشو کرده بود تو یه کفش که برای داداشی پلو مرغ درست کنین من گفتم ساعت 1 بعد از ظهره ما که صبحانه دیر خوردیم و بعدش میخوایم بریم مراسم ،خودشون درست کنند مادرم 3 بار به عروس خوبه گفت اونم انجام نداد من بخاط اینکه مادرم نارحت نشه گفتم ماکارانی درست میکنم که خانوم مجبور شد به من کمک کنه و غذا درست کنه طفلک خودش ام نخورد جالب اینکه مادرم میگفت برای عروس خوبه بشقاب چینی بیارین در صورتی که چند روز ما اونجا بودیم تو بشقاب ملامین غذا میخوردیم هیچی نمیگفت . ما 45 دقیقه به مراسم دیرتر رسیدیم .از موقع ورود به خونه بی احترامی تا اینکه از خونه قهر کردیم آمدیم و چون چند روز مرخصی داشتیم رفتم تو شهر و اسکان فرهنگیان موندیم . حالا 3 نفریمون مریض شدیم جوی که بچه ام اونجا سرم و 4 تا آمپول و چند تا شربت بهش دادان ،منم 4 تا آمپول و چند قرص و شربت . خانومم خیلی ناراحت و عصبانی همش به من بدو بیرا میگه . میدونم یه روز عروس خوبه مادرم از خونه میندازه بیرون و مادرم میفهمه همسر من چقدر بهش لطف میکرد . ولی خیلی دیره
لطفا کمکم کنیند چه طوری مشکلاتمو حل کنم خاطرات بد گذشته رو پاک کنم و دل همسرو بدست بیارم