سلام خسته نباشید منو همسرم داخل دانشگاه آشنا شدیم ترم دوم بودم دو هفته دوست شدیم من این قضیه تموم کردم بعد پنج سال ایشون ارشدم همونجا خوندن بعد یه مدت باز همو داخل دانشگاه دیدیم ایشون شماره دادن از حرفایی که پشت سر من زده میشد ایشونم میگفتن بخاطر اینکه از من خبر شه و،،،،، با هم کلاسیای من دوست شده بود برای من تعریف کرد من حرفایی که پشت سرم ممیزدن بهش با منطق باهاش حرف زدم اما هنوز تو ذهنم اون حرفآش و کاراش حتی با دختر داییش حرف میزن میخوام خفه بشم اعتماد ندارم نمیدونم چم شده خودش قسم خورده که تو این پنج شش سال همش من تو فکر بودم من نخواستم و دیگران از من بد گفتن که باعث شد زیاد سمتم نیاد همونطور دیگران از اون بمن بعد کلی حرف تو یک ماه خانواده خواستن بیان خواستگاری خانواده من مخالفت که سربازی نرفته کار نداره با کلی التماس خانوادم. راضی کردم عقد کردیم بعد هشت ماه ولی الان وقتی دعوا ممیکنیم سر خانوادهامون یا رفتن به خونه دایی ام که پسرش خواستگارم بود فکر میکن بمن چشم داره هنوز احساس ممیکنم اشتباه کردم که انتخابش کردم شب همش گریه میکنم احساس میکنم افسردگی گرفتم دوست دارم بمیرم همه راحت بشن