سلام اقای دکتر من سرگذشت زندگیم رو براتون مینویسم وتمام مشکلاتم رو خیلی به راهنمایی نیاز دارم حس میکنم ته خط رسیدم
از وقتی بچه بودم ویادم میاد همیشه حس میکردم پدر ومادرم بین من وبقیه خیلی فرق میزارن بچه فوقالعاده زود رنجی بودم همیشه از پدرومادرم تو سری میخوردم واین باعث شده بود که خیلی گوشه گیر بشم تو اون سن کم کنج انباری خونمون رو تمیز میکردم یه قسمت که علوفه بود وقسمت دیگه جای من همیشه تو اون انباری بودم البته من تو جمع دوستام بسیار ادم خوش صحبت وشوخی بودم ولی همیشه این حس کمبود محبت تو وجودم بود کلاس سوم راهنمایی بودم که خواهرم ازدواج کرد شوهر خواهرم یه مرد واقعا عقده ای بود تو یه خانواده ای بزرگ شده بود که بسیار سخت گیر بودند برای همین وقتی اومد تو خونه ما سعی کرد همه اون قوانین خونه خودشون رو اوین جا پیاده کنه یه روز اومد پیش من وگفت یه نفر برات در نظر دارم ادم خیلی خوبیه ویکی از بهترین دوستانمه ولی اول باید خودت ادم بشی بعد یعنی درست با همین لحن گفت
بهم گفت یه سری برنامه ها برات در نظر دارم حتما انجام میدی بعد بهت معرفیش میکنم من بدبخت که دوچار کمبود محبت شدید بودم شروع کردم به خیال بافی گفتم شوهرم حتما بهم محبت میکنه بغلم میکنه بوسم میکنه ومهمتر از همه دوستم داره
اون منو مجبور میکرد صبح ها زود بیدار شم مجبورم کرد برم کلاس خیاطی میگفت همه کارهای خونه مادرم روباید تنهایی انجام بدم تا به قول اون ادم بشم ودر کنارش درسم هم باید عالی باشه
من هم شروع کردم همه ی اینکارارو انجام دادن ولی هر روز همه توسری هارو از اون میشنیدم که میگفت حیف اون شخص واسه تو تو به هیچ دردی نیخوری هنوز ادم نشدی
کم کم مارو به هم معرفی کرد اون ادم عالی که اون میگفت یه سرباز بود که نه خونه داشت نه کار داشت ولی من اینا اصلا برام مهم نبود فقط نیازمند توجه بودم میخواستم از محیط اون خونه فرار کنم حدود یک سال زیر نظر خانواده باهم صحبت کردیم وبعدش ازدواج کردیم اول ازدواج هیچی نداشتیم موندیم خونه پدرم بلا فاصله بعد ش من حامله بودم تو خونه پدرم خیلی حرفهارو تحمل کردم تا اینکه پسرم به دنیا اومد وشش ماه بعد اومدیم خونه پدر شوهرم زندگی کردیم شوهرم اولین چیزی که تو خونه جدیدمون بود یه دستگاه کامپیوتر بود وبعد از اون شروع کرد به چت کردن با دخترها
برام خیلی سخت بود حرفهایی که من ارزوش رو داشتم بشنوم تحویل دخترهای دیگه میداد هیچ محبتی بهم نداشت از طرفی میگفت دوسم داره وبدون من نمیتونه میگفت محبت کردن بلد نیستم اون هم تو خونه ای بزرگ شده بود که پدر ومادرش20سال اختلاف سن داشتند هیچ محبتی یاد نگرفته بود خیلی باهاش صحبت کردم چند بار بهم قول داد دیگه چت نکنه ولی هیچ وقت سرقولش نموند خیلی سعی کردم بهش بفهمونم زن ها از نظر عاطفی به چیا نیاز دارن ولی انگار اصلا براش مهم نبود هیچ وقت ندیدم کتابی دستش بگیره ودر این مورد مطالعه کنه یا دنبالش بره هروقت ازش می پرسیدم از طرف من چیا نیاز داری ومن چی کم دارم میگفت تو خوبی من مشکل دارم
الان 10سال از ازدواجمون میگزره سال گذشته اتفاقی افتاد که بعد از اون حس میکنم دیگه حسی بهش ندارم دچار دوگانگی شدم از طرفی دلم نمیخواد اصلا تو خونه باشه ولی بعضی مواقع دلم براش تنگ میشه
اتفاق سال گذشته
منو یکی از خاله هام تقریبا هم سن هم هستیم رفت وامدمون باهم خیلی زیاد بود تا اینکه حس کردم صمیمیت بین همسرم وخالم داره بیش از حد میشه بهش تذکر دادم واون گفت تو داری حساس میشی هیچ چیزی نیست باهم رفتیم مسافرت اون مسافرت برام زهر مار شد اصلا من رو نمیدید موقع خرید نظر خالم رو میپرسید موقع تفریح نظر اون رو میپرسید گپ وگفتگو با اون بود خیلی برام سخت بود منی که یه عمر حسرت محبت به دلم مونده بود هنوزم محبت ندیده بودم مسافرتمون که تموم شد با هزار بغض اومدم خونه که یه روز یکی از دایی هام بهم زنگ زد وگفت منم متوجه رفتار اینا شدم واقعا از درون شکستم حس اینکه همه بدونن من چه بدبختی هستم خیلی ازارم میداد شبونه از خونه زدم بیرن رفتم مسجد تو راه برگشت بازم خواهر شوهرم اومد سراغم وبردمنو بیرون وگفت چرا همچین کاری کردم منم سکوت کردم ولی اون بهم گفت یه اتفاق خیلی بد قرار بود بیوفته ولی من زدم تو دهن هر دوتاشون ودیگه تموم شده برو سر خونه زندگیت همه ی اینار و دروغ میگفت شوهرم گفت هیچ اتفاقی نیوفتاده که اون تمومش کنه وبهم ثابت کرد که چقدر دروغ بهم گفته بود اون مرد پست
این قضیه که تموم شد وبهم قول داد دیگه دست از پا خطا نکنه بعدش بارها وبارها دیدم بازم چت میکنه اخرین بار وقتی دیدم داره با یکی از دوستام چت میکنه خیلی ناراحت شدم تصمیم گرفتم خونمو ترک کنم ولی بازم با گریه ازم خواست یه بار دیگه بهش فرصت بدم واز این قضیه الان سه چهارماه میگزره همیشه گوشیش رو چک میکنم میبینم دیگه چت نمیکنهولی الان دیگه من عوض شدم دلم نمیخواد اقلا تو خونه باشه دلم نمیخواد کنارش بخوابم وقتی بهم دست میزنه حالم بدمیشه موقع رابطه جنسی از درون زار میزنم ولی با این حال سکوت میکنم هر سه چهار روز یکبار با تمام سختی که برام داره رابطه جنسی داریم واصلا به روی خودم نمیارم میترسم از مشکلم زیاد باهاش حرف بزنم میترسم ازم زده بشه واقعا شبها خواب ندارم میترسم تو خواب غلت بزنم وان یه لحظه بیدار بشه وبهم بچسبه یه جورایی از ش بیزارم وقتی تو خونه نیست ارامش دارم منی که اوایل یه ساعت نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم الان سه چهار روز هم دلم براش تنگ نمیشه دوتا بچه دارم که . برای اینا هم هیچ انگیزه ای ندارم نه برای تغذیه شون برنامه ریزی میکنم نه برای ایندشون البته درس ومشقشون خیلی برام مهمه ولی هیچ انگیزه ای برای شکوفا کردن استعدادشون دارم کارهای خونه ام رچ از روی اجبار انجام میدم هیچ علاقه ای به این کارها ندارم
درکنار کار خونه خیاطی میکنم برنامه نویسی برای گوشی های اندروید میکنم بت وجود اینکه نتونستم درس بخونم چون حامله شدم ولی دبیرستان رو تموم کردم وبعدش هم شروع کردم همه ی این علمها رو تو خونه یادگرفتن از طراحی سایت گرفته تا برنامه نویسی همش دنبال منبع درامدی بودم تا پشتوانه ای برای خودم داشته باشم چون اصلا روی خانوادم نمیتونم حساب کنم زندگی برام خیلی سخت میگزره نه امید وانگیزه ای وجود داره برام نه دل خوشی ای همه بهم میگن این دوتا بچه دلخوشیت باید باشن ولی نیستند من اصلا باهاشون وقت نمیگذرونم مامان بد اخلاقی هستم همش در حال جیغ زدن هستم توخونه تحمل کثیف بود خونه رو ندارم شوهرم سرکار نمیره درامدش خوبه ولی خودش تو خونه هست وکارگرارو میفرسته سرکار واین باعث شده نفرتم بیشتر بشه فقط یه جا لم میده وسرش تو گوشیه نه به درس ومدرسه بچه ها میرسه ونه کوچکترین کمکی به من میکنه حس میکنم بیشتر تحمل ندارم
اگه میتونید بهم کمک کنید
من نمیگم من خیلی خوب بودم وهمسرم بد میخوام اگه عیب ایرادی دارم درست بشه
من به هیچ مشاوره وروانشناسی غیر از شما دست رسی ندارم تو یه شهر کوچیک هستم که فقط یه درمانگاه به زور داریم خواهش میکنم کمکم کنید
خیلی سعی کردم به خودم کمک کنم کتاب میخونم ورزش میکنم یک روز درمیون باشگاه میرم والیبال بازی میکنم ولی با این حال هیچی عوض نشده دلم میخواد یه اتاق تو خونمون واسه خودم باشه همه کارهایی که دوست دارم تو اون اتاق رو انجام بدم شبها هم تنها اونجا بخوابم میخوام فقط مال خودم باشه وارامش داشته باشم اما خونمون کوچیکه
من الان 26سالمه وهمسرم 32سال
منتظر راهنماییتون هستم