باسلام
دوستای عزیزم من حدودا چهار سال که با همسرم هستم یعنی از لحظه عقد تا به حالا،فوق العاده پسر خوب و مهربونی آروم و صبور به همه بدون چشم داشت محبت میکنه،از اول زندگیم تا حالا همه چی آروم و خوب داشت پیش میرفت،بعد از مراسم عروسی با کمک هم یه ماشین خریدیم،خیلی بهش اعتماد داشتم و خیلی زیاد دوسش داشتم،الان هم خیلی دوسش دارم،پنجم مرداد اولین سالگرد عروسیمون بود مهمونی گرفتیم و چون گوشی شوهرم معمولی بود تصمیم گرفتم هدیه براش یه گوشی بخرم،اونم کلی خوشحال شد همه صفحه های اجتماعی که برای خودم داشتم رو برای اون هم نصب کردم تو یه گروه مختلط تو تلگرام که خودم بودم هم همسرم رو عضو کردم،یه شب آخر شب گوشی همسرم دستم بود دیدم یکی از دخترهای همون گروه مختلط برای شوهرم پی ام زده جیگرتو بخورم ،منم خیلی ناراحت شدم شوهرم گفت اشتباه فرستاده و این حرفا ،فرداش خودم رفتم تو پی وی دختر بهش گفتم که اون کسی که بهش پی ام زدی همسر منه و یه شخص متاهل گفت اشتباه شده و از این حرفا……..
این گذشت تا ما از تهران برای یه مراسم رفتیم شهرستان،خونه مادرم اینا پشت پنجره منتظر همسرم بودم که دیدم با ماشینش یه لحظه وایساد دوباره حرکت کرد و رفت بلافاصله زنگ زدم ببینم کجا میره که گفت میرم توی میدون و برگردم یه کار کوچلو دارم تلفن رو قط کردم به فاصله دو دقیقه بعد تلفن خونه مادرم زنگ خورد شماره همسرم بود برداشتم هر چی گفتم الو دیدم ج نمیده بعد متوجه شدم شوهرم داره با شخص دیگه ای صحبت میکنه و تلفن ها خط رو خط شده،صدای محو یه دختر رو هم داشتم با هم بگو بخند میکرند،قربون صدقه هم میرفتند،همسرم بهش میگفت بخورمت و …..دست و پام میلرزید اما عکس العملی نشون ندادم که کسی چیزی متوجه نشه تلفن رو قط کردم دوباره کنجکاو شدم تلفن رو وصل کردم از قرارشون واسه شنبه و سورپرایز حرف میزدند،بدنم یخ زده بود حالم خیلی بد بود……………..بعد اس ام اس دادم به شوهرم که من تو رو به عنوان همسرم قبول ندارم و نیا اینجا ………..بعد اومد خونه و الکی خودشو زد به اون راه و گریه و اینا که تو به من اعتماد نداری و…….به خدا باهات شوخی میکردم و از این حرفا عقلم حرفاشو قبول نمیکرد اما دلم نمیتونست واقعیت رو باور کنه خیلی دوسش دارم،با هم رفتیم مراسم و برگشتیم،شب پیش هم نبودیم بهش اس دادم شوخیت بد بود ،بهش گفتم یعنی مردهایی به این پستی و بی شرفی پیدا میشند؟؟ گفت من طاقت ناراحتیت رو ندارم تو رو خدا بهم اعتماد کن منم شب بخیر گفتم اما تا صبح نخوابیدم،فردا عصرش راهی تهران شدیم ،تو ماشین به بهونه تلفن زدن گوشیشو گرفتم و سایلنت کردم بعد نتشو فعال کردم،دیدم همون دختری که اون شب پی ام داده بود جیگرتو بخورم داره پی ام میده حالم خیلی بد بود چرا دخترا انقدر پست شدند،خودم جای شوهرم زدم و هی ازش سوال پرسیدم میگفت امروز چرا اصلا جوابمو ندادی و از این حرفا منم ازش پرسیدم که آخرین بار کی با هم حرف زدیم گفت دیروز عصر ساعت 7 همون مکالمه ای که من گوش داده بودم……………….داشتم میمردم اگر تو ماشین مادرم کنارم نبود واقعا گریه میکردم با صدای بلند،پی ام ها رو پاک نکردم تا رسیدیم خونه و گوشیش رو گرفت همه رو خوند و متوجه شد که من فهمیدم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد خیلی حالم بد بود ………….وقتی دوتایی شدیم کلی عذر خواهی کرد گفت غلط کردم،اشتباه کردم من تو رو دوست دارم نمیدونم چرا اینطوری شد،طاقت اشکاتو ندارم و از این حرفا من خیلی دوسش دارم اونشب تو بغلش خوابم برد فرداشم به روش نیاوردم ولی خودش اس ام اس داد جبران میکنم به خدا اشتباه کردم………….الان سرشار از استرسم همش میگم الان چیکار میکنه،الان با کی
مثل چشام بهش اعتماد داشتم همه رو نابود کرد همش گریه میکنم اما وقتی باهاشم آروم میشم نمیتونم باهاش قهر باشم چیکار کنم کمکم کنید الان 4 روز از اون ماجرا گذشته حالم خیلی بده سرکارم ساعت ها گریه میکنم
چیکار کنم
بهش اعتماد کنم
چی بهش بگم
من هیچی هم کم ندارم،هم خشگلم،هم خوش تیپم،هم زرنگ
نمیدونم چرا اینطوری شد
الان که دارم مینویسم حالم خیلی بده دستام میلرزه کمکم کنید.