سلام
من دختري16 ساله هستم…
عاشق و دلباخته ي پسري شدم و ب شدت به اون وابسته شدم…
از اول ماجراي آشنايي ما مادرم در جريان بودند چون طرف مقابلم با نيت خير بامن صحبت ميكرد و من هم ترجيح دادم مادرم در جريان باشن…
ما تصميم گرفتيم ب خاطر سن كم من تا18سالگي صبر كنيم و يا اگر خانواده ها قبول كردند چند سالي نامزد باشيم…
پدر من از اين موضوع آگاهي نداشتن و ناگهاني متوجه ابطه من با پسر شدن…
وما به دليل اينكه پدرم آدم فوق العاده بدبين هستند اين موضو رو ب ايشون نگفته بوديم…
پسر زنگ زد ب بابام و ازشون درخواست كردند تا بيانو ما آشنا باشيم اون ها اهل شيراز بودند و ما اصفهان ساكن هستيم…
پدرم اول قبول كردند ولي بعد از كلي صحبت تلفني بحث نامزدي رو پيش كشيدن و پدرم همش سعي ميكرد من رو از اون دور كنه…و تهديدم كردند ك اگر باهاش صحبت كنم از پسر به دليل مزاحمت خانوادگي شكايت ميكنند و اون رو بي آبرو ميكنند…
بعد از دوماه بي خبري از كسي ك دوسش داشتم طاقت نياوردم و با كلي ترس باهاش تماس گرفتم توي اين ماه ها متوجه شدم عشقم تنها يك وابستگي در اين سن نيست و من واقعا علاقه ي قلبي بهش پيدا كردم ك متوجه احساس اون هم شدم…
بعد از كلي نااميدي و گاهي اوقات صحبت كردن باهم اون هم از رسيدن ما بهم ديگر نااميد شد و گاهي سعي ميكرد براي اينكه بتونم فراموشش كنم جوري باهام رفتار كنه تا ازش متنفر بشم ولي من واقعا نميتونم بدون اون باشم…
من توي ي خانواده ي كاملا مذهبيم ، درسته كه اين دسته از آدما زياد نميتونن ب حرف دلشون گوش كنن ولي من چه عقلا و چه قلبي عاشق و شيفته ي اون شدم و الان بعد از چندين ماه بي خبري ب شدت ضربه خوردم و به يك آدم بي خيال و بي تفاوت تبديل شدم…
حالم معلوم نيست همين الان ميخندم چند لحظه بعدش يهو ميزنم زير گريه…
از شدت فشاري كه هم از طرف خانواده و اطرافيانم بهم وارد ميشه اختيارم دست خودم نيست و فقط سعي ميكنم جلوي ديگران سكوت كنم…
درد دوري از عشقم ديوانه ام كرده…
تورو خدا بهم بگيد چكار كنم من بدون اون نميتونم…