سلام خسته نباشید
ببخشید موضوع من یکم طولانی و بهم گره خوردست اما سعی میکنم مختصرا توضیح بدم
حدود یازده ماه با آقایی دوست بودم که حد و حدود رابطمون رو خانواده در جریان بودن و قصد سوءاستفاده و خیلی مسائل حاشیه ای نبود.
حدود سه ماه پیش سر مسئله ای با هم بحثمون شده بود دو روزی از هم بی خبر بودیم.کاری برام پیش آمده بود بیرون بودم که ماشینی بهم زد و تصادف کردم…خلاصه بگم هماتوم(خونریزی) داشت مغزم که بیمارستان بستری بودم و در دوران درمان بنا به صلاح دید پزشکم ممنوع الملاقات بودم.(در دورانی که من اجازه نداشتم کسی و جز همراه درجه یک ببینم این آقا که با اطلاع مادرم متوجه تصادف من شده بود چند باری سعی داشت منو ببینه که نذاشته بودن و بنا به این که اجازه استفاده از تلفن همراه هم نداشتم فقط در حد چند اس ام اس با هم صحبت میکردیم و آشتی کرده بودیم)
وقتی مرخص شدم با مادرم صحبت کرده بود که بیاد ملاقاتم اما گفته بود که یک هفته ای شمال هست بعدش میاد.(من خیلی بهم ریختم با خودم گفتم 2 هفتس من از سر درد و خوردن دارو افتادم آقا میگه شمالم بعد میام میبینمت!!!)
خیلی ناراحت شدم و از شدت فشار عصبی و روحی تصادف و این که توی اون شرایط به این اقا خیلی احتیاج داشتم کنارم باشه دست به کار بچه گانه ای زدم و نصفه شب گوشی مادرم و برداشتم و بهش اس ام اس دادم سلام آقای فلانی دخترم رفته icu و خون ریزیش بیشتر شده
اون بیچاره ام سریع جواب داد و حسابی نگران شده بود.صبح که مادرم اومد سر وقت گوشیش حسابی کپ کرده بود و عصبانی بود از کار بچه گانه و زشتی که کرده بودم اما چون شرایط روحیم خوب نبود نتونست چیز زیادی بهم بگه و سرزنشم کرد فقط و گفت سریع این ماجرا رو جمع کن.
خلاصه گذشت و دقیقا روزی که از شمال اومد بدون این که خونه بره یک راست اومد عیادت من و خوب بود.
هفته ی بعدش تولدم بود حتی بدون این که به من بگه با مادرم هماهنگ کرد و یک روز کلا جواب منو نداد و برای تولدم سورپرایزم کرد!
هفته ی بعدش من به دارو هایی که میخوردم معدم حساسیت دار و معده درد شدید داشتم و دوباره راهی بیمارستان برای آزمایش و…شدم و این دفعه علائم هماتومم کمی برگشت.
وقتی اون آقا فهمید خیلی نگران شد و به مادرم گفت عکسای منو بده بهش ببره به دکتری که دوستش توی بیمارستان کار میکنه و دکتر به نامی هستن نشان بده.(اینم بگم بابام از وجود این آقا اطلاعی نداشت و طبیعی بود مامانم نمیتونست مدارک و از پدرم بگیره بده دست پسر غریبه)
مادرم بهش توضیح داد که پدرم در جریان نیست و نمیشه و به دکتر خودم اطمینان داشته باشیم و خلاصه راضیش کرد
5،6روز بعد حال من دوباره کمی بدتر شد و سرگیجه هام تقریبا زیاد شد مادرم نگران بود به از این آقا خواست شماره دکتری که تعریفشو کرده بودن بده که ایشونم منو ببینن و خلاصه ایشونم از طریق دوستش وقت فوری برام گرفت و من رفتم مطب
وقتی رسیدم به مطب مادرم به من گفت بشینم رو صندلی بره به منشی بگه ما اومدیم (تعجب کردم)!!خلاصه هماهنگ شد و ما رفتیم داخل و معاینه انجام شد
وقتی برگشتیم خونه با این آقا صحبت کردم و توضیح دادم ام ار ای مجدد نوشت دکتر و باید هفته آینده ببرم نشون بدم به ایشون و به خوبی و خوشی قطع کردیم.
از فرداش دیگه نتونستم این آقا رو پیدا کنم…هیچ تماس زنگ اس ام اس هیچی جواب نمیداد نه جواب من و نه جواب مادرم به هیچ وجه.
نگران شدم به مادرم گفتم بره محل کار این آقا خدایی نکرده اتفاقی نیوفتاده باشه.
مادرم رفت وقتی برگشت خیلی قیافه به هم ریخته ای داشت و گفت دیگه نبینم اسم این آقا رو بیاری و…!!من خیلی متعجب آخه چرا یهو بدون دلیل بدون علت!!
و وقتی آروم شد بهم توضیح داد وقتی رفت محل کارش و دیدش خیلی رفتار سردی داشت و گفته ازتون دلخورم و…مادرم پرسیده چی شده؟ گفته شما یک ماه و نیم با زندگی من بازی کردید و اصلا icu در کار نبوده و خون ریزی نداشته و…..
مامانم گفته چی میگید تصادف کرده خون ریزی هم داشته و اما در جواب icu نتونست هیچی بگه و خلاصه ریخته به هم و معذرت خواهی کرد برگشت خانه.(اینم بگم حتی مدارک و مادرم برده بود نشونش بده که این آقا گارد گرفته و گفته به هیچ عنوان نمیخوام ببینم و این مسئله رو بیشتر از این هم نزنید گندش در میاد و از این صحبتا…)و بعدشم به مادرم گفته شما برای من نقشه کشیده بودید سالیان سال منو دنبال خودتون بکشید و چه جوری تونستید این همه نقش بازی کنید و دخترتون مریضه و از این صحبتا…بعدشم گفته دکتر فلانی به دوستم گفتن تا من این دختر خانوم رو دیدم فهمیدم مشکل روانی داشته برید توی بچگیش ببینید مشکلش چی بوده…!!!!
وقتی اینا رو مادرم به من گفت گفتم مامان کی برای من وقت گرفته بود؟ که مادرم گفت قول داده بودم نگم کی وقت گرفته یعنی ازم این آقا خواسته بودن که تو متوجه نشی ولی خانوم فلانی برات وقت گرفته…!(یه دختر خانومی که به شدت من ازش بدم میاد و میدونم یکی از آشناهای چندین ساله ی این آقا هستن و احتمال میدم احساس داشته باشن به این آقا) انگار یه پتک زدن توی سرم وقتی اینا رو مادرم به من گفت.
هفته بعدش من باید میرفتم عکس جدیدم رو نشون دکتری که معرفی کرده بود نشان میدادم وقتی رفتم پیش خود دکتر بهش گفتم آقای دکتر من یه مسئله ای برام پیش آمده از این جا رفتم ایشونم دکتر فوق العاده خوش برخورد و محترمی هستن حرفامو گوش دادن کامل و آخرش ازشون پرسیدم شما همچین حرفی زدید تا منو دیدید؟دکتز خیلی ناراحت شدن و گفتن من متخصص مغز و اعصابم نه روانپزشک و من اصلا همچین کسی و ندیدم راجع به شما سوال بپرسه…!
وقتی اومدم از اتاق دکتر بیرون به پسری که منشی بود گفتم ببخشید خانوم فلانی برای من از شما وقت گرفته بود؟ که یهو گفت بله بله مشکلی پیش آمده ؟ گفتم نه اومدم بیام بیرون یه خانوم دکتری یهو اومد گفت من شما رو یادم میاد شما همون مورد تصادفی هستین…(اینم بگم وقتی وارد مطب میشید اول یه هانوم دکتری که ایشون باشن معاینه میکنن و عکس مسنویسن در آخر خود آقای دکتر که اسم مطبم به ایشونه فقط چک و تایید میکنن) گفتم بله من بودم گفت اتفاقا تا شما بعد معاینه اون روز رفتید دوستتون اومدن بالا گفتن من دوستشم میشه به من بگید چه شکلی بود؟دستاش می لرزید؟عصبی بود؟به من گفتن با اقوامش تصادف کرده (در صورتی که من اصلا نگفتم با کی یا چی تصادف کردم اما این آقا از پسر عموی من به شدت بدش میومد و این دوستمون هم این حساسیت رو میدونسته و باز قصد اینو گفته حرف بذاره دهن خانوم دکتر) و حتی پرسیده از خانوم دکتر واقعا تصادف کرده بود؟بو من دیدم خیلی هوله ارومش کردم گفتم نگران نباش من از ظاهرش نمیتونم تشخیص بدم چشه که بذار عکسش بیاد کامل میگم!!!من به خانوم دکتر گفتم کدوم دوست؟ گفت خانوم فلانی…!منم گفتم من اصلا همچین دوستی ندارم و بعد منشی به من گفت اگر شکایتی دارید این خانوم منشی دکتر فلانی برای طبقه پایینن…!خانوم دکتر خیلی از من معذرت خواست و گفت به خدا نه من و نه آقای دکتر اصلا روان پزشک نیستیم که همچین تشخیصی بدیم و اون خانوم حسادت زنانه داشته که این حرفارو زده و…کلی معذرت خواهی کرد و دست دادیم و من اومدم بیرون خدا شاهده با این که بهم گفتم این خانونی که متنفرم بودم ازش منشی طبقه پایینن حتی نرفتم ببینم از نزدیک چه برسه باهاش دهن به دهن شم…!!
رسیدم خانه دیدم سه تا میس کال از اون آقا دارم (بعد دوهفته پیدا نشدن پیداش شده بود) دیدم باز زنگ میزنه جوابشو دادم اولش حرف نزد بعد گفت تو به چه حقی رفتی محل کار یارو آبرو ریزی کردی و کلی سر من داد بیداد کرد و بعدم قطع کرد….!!دوباره زنگ زدم گفت بگو گوش میکنم بههش توضیح دادم ببین من اصلا این یارویی که تو میگی پیشش نرفتم من رفتم پیش خود دکتر با ایشون صحبت کردم و عکس نشون دارم و حتی نذاشت جملمو کامل بگم گفت اصلا برام مهم نیس هیچی ببین چه بلایی سرت بیارم رفتی کثافت کاریاتو لا پوشونی کنی…و بعدم باز قطع کرد منو گذاشت بلاک لیست
فرداش دوباره منو از بلاک در اورد
با این که خوب صحبت نکرد با من اما واقعا پسر آقایی بود…از همه نظر خوب بود یه سری معایب اخلاقی داشت اما توی کل این 11ماه هیچ بدی به من کرد و حتی مادرمم چندباری دیده بودتش ازش خوشش اومده بود….!
من از این خانوم منشی که رفتن یه سری چرت و پرت تحویل این پسر دادن واقعا متنفرم و اتفاقا یکی از دوستام که وکیله به من گفت به دلیل افترایی که بهت زده میتونی شکایت کنی هم از منشی هم از مطب دکتر اما من هیچ کدوم از این کارا رو با خاطر این آقا انجام ندادم
میدونم خود شنونده باید عاقل باشه و هر حرفی و باور نکنه اما توجه داشته باشید که این دوستش نفوذ بالایی داشته و یک سری چرت و پرت به این اقا گفته و افترای روانی بودن هم از دهن دکتر به من زده…!! که این پسر حتی میترسه با من رودر رو بشه و این خانوم بهش گفته این و مادرش میخواستن سالیان سال تو رو دنبال خودشون بکشونن و اخرم دخترشونو بندازن به تو چون مشکل دیوونه بودن داره…!
ما رابطمون کامل کامل عالی نبود اما دوتامون راضی بودیم و برای هم کم نذاشتیم و بدی از هم ندیده بودیم همیشه بهم میگفت تو فرشته ی زندگیمی…اما الان حتی حاضر نیست منو ببینه جواب تلفنمو بده..
خیلی دارم میسوزم که همه چی زیر سر اون دخترس به خدا من نصف حرفاشم نفهمیدم این که با اقوامم (مثلا پسرعموم ) تصادف کردم چجوری به این آقا گفته که دقیقا میدونست رو این موضوع این آقا حساسه یا انگ روانی بودن زده به من…فکر کرده من مریضی داشتم خواستم خودم و بندارم بهش و ترسیده حسابی
واقعا سه هفته ای هست حالم خوش نیست تازه درد تصادفم کم شده و 20 روزه خون ریزیم رفع شده اما حال خوشی ندارم و حتی یک شب درست نمیتونم بخوابم
با بدبدختی شماره خواهر دوست صمیمیش رو پیدا کردم اما میدونم کار درستی نیست و شاید اصلا این دختره هم مثل همون دوست قدیمیش عاشق چشم و ابرو این پسره باشن و قصیه بدتر شه…!،
این آقا خیلی خوش برخورده همه میگن قیافه جذاب و قد و هیکل به چشمی داره و احتمالش زیاده اون دختر حسادت داشته از نفوذش استفاده کرده و گند زده به رابطتون
3هفتس فقط با نماز خوندن آرامش دارم و نمیتونم قبول کنم سر دخالت نا به جا و تهمت یه دختر رابطم تموم شه…ولی خدا شاهده یک بارم نفرین نکردم اون دخترو
اون پسر به من بدی نکرده تا به حال…خیلی بهم بدبین شده و فکر میکنه هرچی بگم دروغه و اصلا نمیخواد بشنوه هیچیو…شایدم حق داره….به هر حال منم بچه بازی در اوردم میخواستم حساس تر بشه روم گفتم icu
خواهش میکنم بگید چی کار کنممم خواهش میکنم بگید چی کار کنم اعتمادشو جلب کنم واقعا گیجم واقعاااا دلم شکسته و خیلی ناراحتم از خودم از دروغم از همه چی خواهش میکنم کمکم کنید