سلام
اذرماه پارسال اداره ای که بابام کارمند اونجا هستن یه نیروی جدید میخواستن(رشته من). من به همراه پدرم رفتیم اونجا و یه درخواست نوشتم و شماره مو پایین اون برگه نوشتم. بعد از چند وقت یکی از آقایونی که اونجا کار میکنن به من زنگ زدن و خودشون رو معرفی کردن منم چون آشنا بودن جواب پیامشون رو دادم البته پیامشون این بود که بمن خبر دادن یه جایی ثبت نام کنم. بعد از مدتی دیگه بیشتر پیام میدادن منم چون میشناختمشون جواب میدادم البته من هیچ وقت شروع کننده نبودم و همش ایشون پیام میداد. البته تو این مدت که پیام میدادن تو هفته تقریبا دوبار میومدن دم خونه ما به بهانه های مختلف.گذشت تا بهمن ماه که دیگه گفتن آشنا بشیم برای ازدواج. منم تو این مدت نظرم نسبت بهش بد نبود برای همین قبول کردم بعدش اظهار علاقشون زیاد شد سه بار هم اومدن دم کلاس زبانم و منو دیدن. البته تو این مدت خونواده اون نمیدونستن ولی خونواده من بجز پدرم بقیه میدونستم البته تو شهری که ما زندگی میکنیم آشنایی همین شکلیه و معمولا آقایون خودشون انتخاب میکنن و بعد از تصمیم نهایی به خونوادشون میگن. تو این سه بار که اومدن منو دیدن بیشترش سرش پایین بود(میگفتن نگاه کردن به خانما سخته) هربار که منو می دید بعدش پیام میداد و پیاماش نشون از رضایت صد درصدی داشت. دفعه سوم سه روز قبل از سال تحویل بود. موقع سال تحویل بر عکس همیشه و با اینکه تقریبا من یه ساعت منتظرم موندم چیزی نگفتن و منم تصمیم گرفتم که برای اولین بار خودم پیام بدم و ایشون هم جواب دادن. خوب من دیگه داشتم به این فکر میکردم پس چرا با اینکه منو دیده و تقریبا همه چیز رو از من میدونه چیزی نمیگه راجبه مراسم و اینطور چیزا . 10 روز بعد پیام دادن و حرف زدن که من اخرش با یه حرفایی خواستم بفهم می خواد چیکار کنه؟(البته من اصلا روم نمیشه مستقیم به یه پسری بگ حالا می خوای چیکار کنی!! غیر مستقیم بهش گفتم که البته وقتی به خواهرم گفتم گفت که احتمالا اصلا نفهمیده چی گفتی!)بعدش در جواب حرفایی که زدم ایشون فقط گفت بخدا من قصد مزاحمت ندارم ولی تو زندگی باید بخاطر بعضی چیزا باید صبر کرد. بعدش هم سریع قطع کرد رفت. تو این مدت من خیلی ناراحت بودم و فکر کردم رفت ولی بعدش بازم گفتم خدا بهتر میدونه و حالم کاملا خوب شد ولی بازم بعد سه هفته دوباره خودشون پیام دادن و حرف زدن و گفتن یه روز بیا بریم بیرون من که حالم خوب شده بود نمیدونم چرا ناراحتیامو یادم رفت و بازم مثل روز اول جوابشون رو دادم البته راجب بیرون رفتن گفتم حالا ببینم چی میشه. یکی دو روز بعد من دوباره حالم بد شد از این ناراحت بودم که اون دفعه که سه هفته پیداش نبود و من ناراحت بودم تصمیم گرفته بودم که وقتی پیام داد دیگه قاطعانه بگم میخوای چیکار کنی ولی نتونستم بگم یه شب که از ناراحتی تا صبح خوابم نبرد تصمیم گرفتم که خودم پیام بدم و خداحافظی کنم(قبلا هم گفتم که من روم نمیشه مستقیم بگم تکلیفمو روشن کن چون بنظرم دختر باید شخصیتشو حفظ کنه پیش خودم گفتم خداحافظی میکنم که ببینم چی میگه) شبش پیام دادم و گفتم که من دیگه نمی تونم بیشتر از این با شما حرف بزنم اونم گفت که باشه پس من بعدا به بابات زنگ میزنم و میام خونتون و گفت در آینده ناراحتیاتو جبران میکنم منم هیچی نگفتم.
بازم من ناراحت بودم ولی بازم گفتم ناراحتی برای بنده خدا درست نیست و حالم خوب شد و یه ماه بعد که برای مصاحبه دکترا شهر دوری رفتم و ایشون از نبودن پدرم متوجه شدن ما جایی رفتیم بازم به من زنگ زدن و احوالپرسی کردن و گفتن دلم تنگ شده و اینا من بازم خوب جواب دادم و انگار نه انگار که گفتم زنگ نزن !دیگه من که از حرفای دفع قبلش مطمئن بودم قصد بدی نداره گفتم اشکال نداره اینجوری بیشتر آشنا میشم. دیگه تو این مدت خیلی دوسش داشتم به حد خیلی زیاد البته هیچ وقت به زبون نیاوردم یه روز که خیلی دلم تنگ شده بود بهش پیام دادم و احوالپرسی کردم که اونم جواب داد و بعدش گفت ببخشید من سرم شلوغه بعدا حرف میزنیم (البته واقعا هم راست میگفت چون خودم هم خبر داشتم) ولی انتظار داشتم بالاخره شبش یا حداقل تا جند روز بعدش خودش یه سراغی بگیره که نگرفت و بعد از پنج روز که من دیگه واقعا ناراحت شدم بلاکش کردم و بهشون پیام دادم که من هر وقت گفتم زنگ نزن زنگ زدی دیگه حق نداری بمن زنگ بزنی متوجه شدم شمارمو پاک کردن و منم گفتم هدیه تون رو پس میفرستم بعدش پیام داد که بخدا قصد بدی ندارم ولی صبرم زیاده گفت تو خیلی صبرت کمه و من جبران میکنم برات و گفت که میتونم دوباره مزاحمت بشم من که دیگه حالا واقعا دوسش داشتم گفتم باشه ولی الان بازم یه ماه گذشته ولی بازم خبری نیست! حالا من واقعا موندم که نمیدونم چیکار کنم. بنظرتون چیکار کنم؟ بنظر شما من صبرم کمه؟ من برادر ندارم و شناختم از آقایون صفره از آقایون سایت خواهش میکنم نظرشونو بگن. وقتی با این آقا حرف میزنم خیلی خوبه ولی این عذابم میده چرا اینقد دیر به دیر سراغ منو میگیره؟چرا هر وقت بهش میگم من دیگه نمیخوام ادامه بدم بازم با اصرار منو راضی میکنه و حتی اگه قبول کنه بازم مدتی بعد دوباره برمی گرده. با این که خیلی دوسش دارم اگه بره بازم هیچی نمیگم فقط این بلاتکلیفی منو عذاب میده الان یه ماه گذشته اگه نمیگفت “من می تونم دوباره مزاحم بشم” الان من با رفتنش کنار میومدم الان می ترسم از ذهنم پاکش کنم و دوباره برگرده…تو این مدت همش حرفش اینه من خیلی حوصله دارم من خیلی صبر دارم ولی تو صبر نداری
ممنون از حوصله تون و خواهش میکنم اگه نظری دارین بگین من واقعا به همفکریتون نیاز دارم
در ضمن من 26 سالمه و ایشون تقریبا 29‍