با سلام.من متولد اسفند 73 هستم.دو سال پیش برادر دوستم به خواستگاریم اومد.مادرش من رو برای پسرش انتخاب کرده بود.(منو پسره تا قبل از خواستگاری همدیگر ندیده بودیم)دو سال از من بزرگتره.پدرم بعد از تحقیق بهشون جواب رد داد.گفته بودن که پدرش معتاد است(تریاک مصرف میکند) و کفتر بازی میکند.اون زمان من حس خوبی به اون داشتم و دوست داشتم بیشتر با هم آشنا بشیم.اما متاسفانه همه چیز به هم خورد.ارتباط من با دوستم قطع نشد.و طی این دو سال با دوستم رفت و امد داشتم.مادرش یکبار دیگه قضیه ی خواستگاری رو مطرح کرد ولی بازم خانوادم مخالفت کردن.الان دوباره مادرش با مادرم حرف زده.قراره چند روز دیگه زنگ بزنه و جواب بگیره.پدر و مادرم بازهم مخالفت میکنند.شرایطش به این ترتیبه: کارشناسی شو تازه تموم کرده و وارد ارشد شده.مادرش گفته که میخان سربازیشو بخرن.ولی بابام میگه نمیتونن و غیر ممکنه.کلا پسر زرنگیه.هیچ موقع بیکار نمیمونه.همزمان با درسش همیشه کار کرده.کنار پدرش بنایی و نماکاری رو کامل یاد گرفته.فک کنم اخیرا هم با وانت کار میکرده.از خودش 4 جریب زمین داره و ازش درآمد داره.یعنی من از بابت مسیولیت پذریش و کاری بودنش مطمینم.من خودم مذهبی ام.و از این نظر هم به هم میخوریم.بابام میگه من به چند دلیل مخالفم.اول به خاطر پدرش.دوم وضعیت کار و سربازیش.میگه الان کار نداره.متاسفانه خانواده های ایرانی فقط کار دولتی رو کار میدونن.مادرم هم میگه من دلم راضی نیست.میگه تو لیاقتت بهتر از این حرفاست.من در حال حاضر ترم 5 رشته آی تی هستم.دانشگاه صعنتی اصفهان.از نظر مالی خب یکم از اونا کمتریم.از نظر ظاهری هم متوسط رو به بالا هستم.مشکل من اینه که نمی تونم فراموشش کنم.هر خواستگاری برام میاد هیچ رغبتی بهش ندارم.همه میگن چطور میتونی کسی رو دوست داشته باشی که فقط یه بار اونم شب خواستگاری باهاش حرف زدی.و فقط دو سه بار دیگه (به واسطه دوستیم با خواهرش) فقط دیدمش.تا قبل از این خواستگاری دفعه آخر از احساس اون خیلی شک داشتم.که آیا واقعا منو دوست داره یا نه.ولی الان تقریبا فهمیدم که اونم منو میخاد.(اخه فک میکردم فقط مامانش اصرار داره و برا خودش فرق نداره با کی ازدواج کنه) یه راهی پیش روم بزارین.چجوری پدرمو راضی کنم.واقعا حالم بده.دو ساله که یه خواب راحت نداشتم.واقعا اعصاب و روانم ریخته به هم.هیچکس نمیفهمه که من واقعا عاشقشم.خودمم نفهمیدم چطور.ولی حالا که شده.اصلا نمیتونم با هیچ کس دیگه ازدواج کنم.اگه اونو از دست بدم واقعا دیگه روحم می میره.خدا شاهده که خود پسره خیلی خوبه.پسر پاک و زرنگیه.همون کسیه که همیشه من میخاستم.چرا باید به خاطر پدرش به هم نرسیم.مامانم این دفعه ی آخری که با مادرش حرف زده دلیل واقعی جواب منفی مونو گفته.مادرشم گفته که شوهرش سیگار میکشه اما هیچوقت بچهاش نمیذارن تو خونه بکشه.همیشه میره بیرون میکشه.از بچگی کار کرده و خرج خواهر برادرشم داده.برا همین خیلی شکسته شده.الانم که هم بناست هم باغ دارن.گفته کفتر بازی هم میکنه ولی هرکاری کردم دست برنداشته.گفته که معتاد نیست.و یکی از همسایه ها که بابام ازش تحقیق کرده باهاشون خصومت داشتن گویا.ولی خدا شاهده پسره و مادرش و خواهرش که چهار ساله دوست منه هیچ مشکلی ندارن.یعنی از بابت پسره مطمعنم.ولی بابام زیر بار نمیره به خاطر باباش و سربازیش.عمم یه ساله عقده.و شوهرش سربازه و شرایط خوبی ندارن.چون پسره نمیتونه کار کنه و باید دو سال صبر کنن تا بتونن ازدواج کنن.وقتی خانوادم این شرایطو میبینن خیلی رو سربازی حساس شدن.چجوری باید پدرمو راضی کنم؟حداقل بگین چجوری فراموشش کنم؟حداقل راضی باشه یه مدت رفت و امد کنیم بعد تصمیم بگیریم.آخه تو این دوره زمونه نامزدی خیلی مهمه.خانواده من اگه یه خواستگار دیگه باشه حاضرن من یه مدت نامزد باشم ولی وقتی خانواده ی اونا درخواست میکنن میگن ما مخالفیم و اگه نشه اسم رو دخترمون میمونه و از این حرفا.با این که میبینن من دوسش دارم و نسبت بقیه خواستگارام بی توجهم ولی بازم مخالفت میکنن.اونا اصلا شرایط منو در نظر نمیگیرن. دیگه واقعا درموندم.من وقت زیادی ندارم.مشاوره ام فوریه.ت رو به امام زمان قسمتون میدم زود جوابمو بدین.من فعلا دسترسی به مشاوره حضوری ندارم.