مشکلات بیش از حد با همسر و خانواده همسر
با سلام . خانمی هستم ۳۰ ساله و ۷سال پیش با همسرم آشنا شدیم و سه سال پیش عقد و ازدواج کردیم . طولانی بودن زمان آشنایی به دلیل مخالفت خانواده همسرم بود هرچند خانواده من هم مخالف بودن اما به دلیل اصرار بیش از حد همسرم خانواده م راضی شدن اما هیچ وقت مادرشوهرم راضی نشد و با تمام واسطه گریهای خواهر و مادرشون بازهم به لجبازی ادامه دادن و با دعوای بد و فحاشی من و پسرشون رو از خانه شان بیرون کردن . و به عروسیمون کسی از خانواده همسرم نیامد . خلاصه تو این مدت من و همسرم اوایل هیچ مشکلی باهم نداشتیم . ولی وقتی با خانواده شون آشتی کردن . اینگار روند زندگیمون برگشت . الآن به جایی رسیدن بسیار دروغگو شدن و پنهانکاری میکنن . و بدون اینکه من بفهمم به منزل مادرشان رفته و … البته این مشکل من نیست . مشکل اینجاست که با اینکه آنها به من و همسرم بسیار بی احترامی می کنند اما همسرم بازهم به منزلشون میره و حتی وقتی من هم گیرم به من بی احترامی میکنه . به طور مثال وقتی در منزلشون ظرف میشورم همسرم نمیذاره مادر و خواهرش پا تو آشپزخانه بذارن و لفظی به کار میبره که منو خیلی ناراحت میکنه بهشون میگه ولش کنید بذارید اون میشوره آشپزخونه رو جمع میکنه .😔 بارها بهش گفتم واقعا این جمله اذیتم میکنه اما… یا مثلا بعد از یکسال به تفریح میخایم بریم همش دوست داره خانواده ش رو هم بیاره . در صورتی که خانواده ش وقتی جایی میرن از ما پنهان میکنن . با اینکه این قضایا رو میبینه خیلی مصمم هست که با اونا باشه . و وقتی انتقاد میکنم به آرامی صحبت میکنم با خشونت بهم میگه تو چقدر غر میزنی و اصلا نمیتونی منو راضی نگه داری
پس من چی میشم؟؟؟ کی منو راضی نگه داره ؟؟؟ با تمام مشکلات مالی که برامون پیش اومد کنارش بودم حتی یه قرون از حقوقم رو تو جیبم نذاشتم . کمکش کردم همه جا پشتش بود ولی حالا که خانواده ش دیدن مشکلات مالیمون تموم شده آشتی کردن . بسیار دلگیرم . این روزا فقط سکوت میکنم و فقط به سوالهاش جواب کوتاه میدم و سوالی ازش نمیپرسم و حرف نمیزنم . اینگار خیلی راضیه . تعطیلاتش رو با برادرانش و خانواده ش میگذرونه و من تنها تو خونه … الآنم فقط لبخند میزنه و خیلی شاده اما به حس هایی که درونم هست بی توجه هست . به آرزوهاش فکر میکنه و اصلا به فکر سلامتیه من و بچه دار شدن نیست . روزهایی میشه چیزی واسه خوردن نداریم اما خرج ماشینش میکنه تا وقتی میره خونه فامیلاش ماشینش رو پا باشه . خودش نهار و صبحانه بیرون میخوره و براش مهم نیست چیزی تو خونه هست یا نه . من خیلی درکش کردم و وقتی بهم میگه تو شوهرداری بلد نیستی خیلی دلم می شکنه . درد و دلش رو تا زمانیکه با خانواده ش قهر بود با من داشت اما الآن با اینکه بهش رو نمیدن به زنداداش یا خواهرش یا مادرش تماس میگیره و حرف میزنه . وقتی بهش میگم پس من چی هستم تو زندگیت . میگه مگه چیه تو خیلی حساسی …
واقعا دیگه خسته شدم دلم خیلی پره از زندگی …😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
رابطه با خانواده شوهر
دوست عزیز بهتره این شرایط رو بپذیرید .
و کمی صبور باشید تا این شرایط به روال عادی برگرده.
حالا که رابطه عادی شده وقت خوبیه که با مادرشوهرتون رابطه خوبی رو شروع کنید.
سخته ولی میتونید این رابطه رو ایجاد کنید .
فرصت خوبیه که بتونید خودتون و محبتتون رو به اثبات برسونید .
اگر چنین عملی به نتیجه برسه مسلم بدونید زندگی آرامی رو خواهید داشت .
چون به راحتی از این طریق میتونید روی رفتارهای شوهرتون تاثیرگذار باشید .
و دیگر اینکه سعی نکنید خودتون رو کنار بکشید .
حالا که زندگی روال خوبی رو شروع کرده شما هم ازش لذت ببرید .
و به کارهایی که میخوایت برسید .
این دوران طی و رابطه شما عادی و بهتر خواهد شد.
در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲
ممنون از راهنماییتون ولی من هرکاری کردم . از دعوت به شام بگیرید تا خرید کادو . هدیه دادن گل . کمک کردن . و … ولی چند ماه پیش دوباره منو همسرم رو از خونشون بیرون کردند به این دلیل که چرا دو میلیون به برادر کوچکتر نمیدید ؟؟؟ ماهم دستمون واقعا خالی بود و شرایط بدی داشتیم و شب عید بود . تمامی مناسبتها با خرید هدیه کوچک به دیدنشون میرفتیم و میریم . حالا شوهرم بیش از حد به سمتشون میره . من نمیتونم کسی که چندین بار منو از خونه ش بیرون کرده رو اینقدر تحمل کنم . با این حال هفته ای یکبار با همسرم میرفتیم اما متوجه شدم علاوه بر کادوهایی که من در جریان هستم باز هم به خانواده ش کادو میده این در حالیه که اصلا کادو تولد و روز زن و … برای من نمیخره اما تولد مادرشون و روز مادر عیدی ها ی اونها و … هرگز کنسل نمیشه .
خیلی باهاشون صحبت کردم ولی همیشه داد و بیداد میکنه . خیلی عصبی میشه و بهم بدو بیراه میگه . حالا که چند وقتیه سکوت کردم و حرف اضافه ای به جز سلام و احوالپرسی نمیزنم حالش خیلی خوبه . میگه سوال نکن . بهم چیزی نگو خسته ام کردی 😔😔😔😔😔😔😔😔😔 و هیچ چیز بیشتر از این آزارم نمیده که بهم گفت شوهرداری بلد نیستی خسته شدم
آخه پس من چی؟ پس کی به من اهمیت بده؟
خانواده خودم خیلی کارهاشون وابسته به من بود یه جورایی من ناز کش اونها بودم همیشه اونا از من توقع داشتن و حالا همسرم .
هیچ کس به من اهمیت نمیده اینگار زاده شدم تا هرکاری بقیه راحتن انجام بدن . کبد و کلیه و طحالم مشکل دارن . وقتی درد میکشم همسرم یه تعارف میکنه بریم دکتر بعدش میخابه 😔😔😔😔😔
از طرفی دکتر بهم گفته بود باید اقدام به بچه دار شدن کنم تا یه مشکل دیگه ای که دارم رفع بشه اما همسرم قبول نمیکنه
از کار کردنم تو محیط بیرون خسته شدم اما همسرم اصرار داره برم سرکار . واقعا همه چی خسته ام کرده . از اینکه حرفمو به کیسی نمی گم همه فکر می کنن خیلی خوشبختم و توقعات زیادی دارن ازم .نمیدونم چطور خلاص بشم . میخام خودم باشم راحت باشم اما همه چی بهم میخوره😔😔😔😔 من بچه نا خواسته خانواده هستم و حس میکنم مادرم و پدرم من رو به اندازه بقیه دوست ندارن . از اونها بیشتر حمایت میکنن تا من … فرزند اآخرم
ممنون از راهنماییتون ولی من هرکاری کردم . از دعوت به شام بگیرید تا خرید کادو . هدیه دادن گل . کمک کردن . و … ولی چند ماه پیش دوباره منو همسرم رو از خونشون بیرون کردند به این دلیل که چرا دو میلیون به برادر کوچکتر نمیدید ؟؟؟ ماهم دستمون واقعا خالی بود و شرایط بدی داشتیم و شب عید بود . تمامی مناسبتها با خرید هدیه کوچک به دیدنشون میرفتیم و میریم . حالا شوهرم بیش از حد به سمتشون میره . من نمیتونم کسی که چندین بار منو از خونه ش بیرون کرده رو اینقدر تحمل کنم . با این حال هفته ای یکبار با همسرم میرفتیم اما متوجه شدم علاوه بر کادوهایی که من در جریان هستم باز هم به خانواده ش کادو میده این در حالیه که اصلا کادو تولد و روز زن و … برای من نمیخره اما تولد مادرشون و روز مادر عیدی ها ی اونها و … هرگز کنسل نمیشه .
خیلی باهاشون صحبت کردم ولی همیشه داد و بیداد میکنه . خیلی عصبی میشه و بهم بدو بیراه میگه . حالا که چند وقتیه سکوت کردم و حرف اضافه ای به جز سلام و احوالپرسی نمیزنم حالش خیلی خوبه . میگه سوال نکن . بهم چیزی نگو خسته ام کردی 😔😔😔😔😔😔😔😔😔 و هیچ چیز بیشتر از این آزارم نمیده که بهم گفت شوهرداری بلد نیستی خسته شدم
آخه پس من چی؟ پس کی به من اهمیت بده؟
خانواده خودم خیلی کارهاشون وابسته به من بود یه جورایی من ناز کش اونها بودم همیشه اونا از من توقع داشتن و حالا همسرم .
هیچ کس به من اهمیت نمیده اینگار زاده شدم تا هرکاری بقیه راحتن انجام بدن . کبد و کلیه و طحالم مشکل دارن . وقتی درد میکشم همسرم یه تعارف میکنه بریم دکتر بعدش میخابه 😔😔😔😔😔
از طرفی دکتر بهم گفته بود باید اقدام به بچه دار شدن کنم تا یه مشکل دیگه ای که دارم رفع بشه اما همسرم قبول نمیکنه
از کار کردنم تو محیط بیرون خسته شدم اما همسرم اصرار داره برم سرکار . واقعا همه چی خسته ام کرده . از اینکه حرفمو به کیسی نمی گم همه فکر می کنن خیلی خوشبختم و توقعات زیادی دارن ازم .نمیدونم چطور خلاص بشم . میخام خودم باشم راحت باشم اما همه چی بهم میخوره😔😔😔😔 من بچه نا خواسته خانواده هستم و حس میکنم مادرم و پدرم من رو به اندازه بقیه دوست ندارن . از اونها بیشتر حمایت میکنن تا من … فرزند اآخرم
آیسان جان
اولا هیچ پدر و مادری نمیتونن بچشون رو دوست داشته باشن.اینو مطمئن باش.
دوما اگه من زن بودم اصلا ب ی همچین مادر شوهری محل نمیذاشتم.واسه چی بیخودی خودتو اذیت میکنه.اصلا واست مهم نباشه.تو فقط روی شوهرتو زندگیت کار کن و یادت باشه که هیچ وقت بدی خانواده شوهرت رو پیش شوهرت نگی.حتی انتقاد هم نکنی.
مادر شوهرتم دوست نداره؟خب نداشته باشه.آسمون ک ب زمین نمیاد.
در ضمن بهت تبریک میگم تو زن محکمی هستی و مطمئن باش موفق میشی و دوباره زندگیت رو سامان خواهی داد.
ممنونم که روحیه میدی بهم . خیلی دوست دارم فقط شوهرمو داشته باشم اما مقاومت میکنه
تو طوری رفتار نکن که شوهرت فکر کنه میخوای ارتباط اون رو با خانوادش قطع کنی.چون اگه اینطوری برداشت کنه وضع از این بدتر میشه…همه ی تمرکزت رو روی زندگی خودت بذار،صبور باش و با شوهرت خوش رفتار باش.ی مدت تحملش کن.
مطمئن باش زمان همه چی رو واسه شوهرت روشن میکنه و ب اشتباهاتش پی می بره .
ممنون از مشارکت شما در راهنمایی کردن دوستان
خواهش میکنم.ممنون از شما برای وبسایت مفیدتون.