سلام. خسته نباشید.
من با آقایی سه سال دوست بودم و برای ازدواج یه سری مشکلاتی داشتیم اما خدا خواست به یکباره همه چیز درست شد و قرار هست تا ماه دیگه نامزد کنیم. من یه مدتی رو با موافقت همسرم سرکار رفتم اما بعد از مدتی ایشون مخالفت کردن… چون تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و از محیط کاری من باخبر نبودن. دوست داشتن محیط رو خوشون از نزدکی ببینن و تایید کنن من چندبار باهاشون صحبت کردم از هر طریقی بود سعی کردم با منطق خودم مجابشون کم اما باز هم راضی نشد. من هم مجبور بودم که کار کنم چون به حقوقش نیاز داشتم و این رو نمیتونستم مستقیم به همسرم بگم و ازین ناراحت بودم که همسرم من رو درک نمیکرد. من هم یک ماهی رو مخفیانه سرکار رفتم و به ایشون میگفتم خونه هستم یا جایی هستم و خونه فامیل و …. چون یک روز درمیون سرکار میرفتم و متوجه نمیشدن. اما حس بدی داشتم تصمیم گرفتم بهشون بگم و راضیشون کنم اما ایشون به رفت و امد من شک کردن و برخورد تندی داشتن من هم فکر کردم وقتی شک دارن که من سرکار میرم و اینطوری برخورد میکنن اگه بفهمن چطور برخوردی خواهند داشت. هرسری خواستم بگم اما ایشون شک کردن من موکول کردن به یه زمانی که اروم باشن. اما ایشون فهمیدن که من سرکار میرم… همه ی اعتمادشون به من از بین رفت. بعد از چندروز درگیری و بحث اروم تر شدن اما از من خواستن دیگه سرکار نرم و من به این حقوق احتیاج دارم. واقعا موندم چیکار کنم…. اعتمادشون به من از بین رفت و حس میکنم همه چی درونش کشته شده…. اصلا نمیخواد با من حرف بزنه…. این یه طرف و ترس از دست دادن کار و حقوقم ی طرف. خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید و سریع جوابم رو بدید چون بهش احتیاج دارم… ممنون